روزی چهار دانشجو بودند که خیلی به خود اطمینان داشتند و برای همین چند روز مانده به امتحان تصمیم گرفتند که با هم به سفر بروند. وقتی برگشتند متوجه شدند که در روز امتحان اشتباه کرده اند و امتحان دوشنبه برگزار شده است در صورتی که فکر میکردند امتحان روز سه شنبه برگزار خواهد شد. برای همین تصمیم گرفتند که پیش استاد رفته و بگویند که ماشینشان در راه پنچر شده و آنها نتوانسته اند به موقع برای امتحان حاضر شوند. استاد این عذر را از آنها پذیرفت و روزی را معین کرد که از آنها امتحان بگیرد. استاد آنها را در چهار اتاق جدا قرار داد و سوالات امتحان را بین آنها پخش کرد. سوال اول یک سوال 5 امتیازی بود که بسیار آسان بود و همه دانشجوها به آن پاسخ دادند و برگه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پاسخ دهند. وقتی برگه را پشت و رو کردند به چیز عجیبی برخورد کردند. سوال 95 امتیازی این بود : کدام چرخ پنچر شده بود؟...
منبع: iran-eng forum
یکهو دیدم وسط خاربوته در هم پیچیده ای به تله افتاده ام . نگهبان باغ را با نعره ای صدا زدم . به دو آمد، اما با هیچ تمهیدی نتوانست خودش را به من برساند. داد زد:
چه جوری توانسته اید خودتان را بچپانید آن تو ؟ از همان راه هم برگردید دیگر.
گفتم:
ممکن نیست . راه ندارد. من داشتم غرق خیالات خودم ، آهسته قدم می زدم که ناگهان دیدم این توام . درست مثل این که بته یکهو دور و برم سبز شده باشد... دیگر از این تو بیرون بیا نیستم : کارم ساخته است
نگهبان گفت : عجبا! می روید تو خیابانی که ممنوع است می چپید لای این خارپیچ وحشتناک و تازه یک چیزی هم طلب کارید... در هر صورت تو یک جنگل بکر گیر نکرده اید که ، این جا یک گردشگاه عمومی است . هر جور باشد درتان می آرند
گردشگاه عمومی ! اما یک همچین بته تیغ پیچ هولناکی ، جاش تو هیچ گردشگاه عمومی نیست ... تازه وقتی تنابنده ای قادر نیست به این نزدیک بشود، چه جوری ممکن است مرا از توش درآورد؟... ضمنا اگر هم قرار است کوششی بشود باید فوری فوری دست به کار شد: هوا تاریک شده و من محال است شب تو همچین وضعی خوابم ببرد.
سر تا پام خراشیده شده ، عینکم هم از چشمم افتاده و بدون آن هم پیدا کردن اش از آن حرف هاست . من بی عینک کورم
نگهبان گفت:
همه این حرف ها درست ، اما شما ناچار باید دندان رو جگر بگذارید. یک خرده طاقت بیارید. یکی این که اول باید چند تا کارگر گیر بیارم که واسه رسیدن به شما راهی واکنند تازه پیش از آن هم باید به فکر گرفتن مجوز کار از مقام مدیریت باشم . پس یک ذره حوصله و یک جو همت لطفا!
نویسنده: فرانتس کافکا
تابستون بود لب پاشوره حوض نشسته بودم پاهام رو بی حرکت گذاشته بودم تو حوض گرما بیداد میکرد این موقه ظهر لجن های کف حوض میآمدند بالا یه دقیقه ای رو اب میموندن و باز میرفتندته حوض ماهی قرمز گندهه و اون دوتای دیگم می رفتن ته از کرمها هم خبری نبود اگه لجنا معطل میکردن با یه چوب حصیر میزدم تو سرشون تا برگردن سرجاشون پاهاموتکون نمیدادم عین یه سال قبل آخه ماهیا وکرما میترسیدن.صدای بچه های محل بلند بود گل گل مادر معصومه رو صدا کرد گفت برو بچه هارو ساکت کن آقا حالشون بدتر شده . سه تاخواهر برادرام با هم از مدرسه برگشتن من لجنا رو میپاییدم و اونهام انگار با پاشوره فرقی ندارم حتی نگاهی هم بهم نکردن.صدا از کوچه اومد جوجه اییه جوجه ای یهو پا شدم مادر گفت کجا
میرم کوچه
بیخود میکنی
داد زدم میخام برم من دیگه فلج نیستم
صداتو ببر بابات مریضه
من یه طوری از حوض اومدم بیرون که حتی کرمها هم نفهمیدن رفتم دم در قدم نمی رسید باچوب کلون در رو برداشتم چهارتا مرغ پا بسته رو جوجه ای دوره گرد انداخته بود زمین
سه تا شون پر پر میزدند مرده حتی منو نگاهم نکرد عصمت خانوم گفت اون چاقه چنده
گفت دوتومن معامله سر گرفت و سر مرغو برید دوتای دیگه پر پر میدند اما اون جوجه کوچیکه زل زده بود به من نه ناراحت بود نه خوشحال انگار میخاست یه چیزی بهم بگه حس کردم اول باره یکی پیدام کرده مادر اومد دم در
مامان اون جوجه رو برام بخر
تعجب کرد من هیچ وقت چیزی نمیخاستم
جوجه رو برام بخر
سه تا چاقشو تو خونه داریم چهارمی نه زیادی میخام چکار
جوجه ای همه رو برداشت رفت من دانبالش دویدم
جوجه ایی
مادر کشون کشون آوردم تو رفتم لب پا شوره پاهامو یه جوری کردم تو اب که
کرمها هم نفهمیدن
جوجه منو دید شاید منم اول کسی بودم که اونو دیدم
و برای اولین واخرین بار یه قطره از چشمم افتاد تو حوض یه موج درست کرد خورد به اون طرف حوض برگشت طوری کرمها هم نفهمیدن هی رفت و هی برگشت نه حوض سمنتی رو خراب کرد نه ماهیا فهمیدن نه حتی کرما
هنوزم بعد از پنجاه سال موج میاد و میره بدونه اینکه دیواری رو خراب کنه یا حتی کرما بفهمن که اونی که لب حوض نشسته سنگ پاشوره نیست.
منبع: iran-eng forum
سلام دوستای عزیز
این دومین گپ دوستانه ماست. امیدوارم تا اینجا تونسته باشین از مطالب استفاده کنین
و به دردتون خورده باشن.
قسمت جدیدی که به وبلاگ اضافه شده و تا چند روزه آینده مطالب اونو مینویسم
قسمت "نوشته های چند قسمتی" هست که تو این بخش میخوام داستانهای بلند از
نویسنده ها و چهره های ادبی ایران و جهان رو در چند قسمت به طور کامل واسطون
بنویسم. امیدوارم که از این بخش هم استفاده کنین.
راستی این رو هم بگم که مطالب زیادی رو تو این مدت مطالعه کردم و از بین اونها مطالب
مختلفی(از جمله مقالات ادبی) براتون انتخاب کردم که به زودی در وبلاگ قرار میدم.
FAITH MAKE ALL THING POSSIBLE - GOOD LUCK
بیشک بیگانه نخستین قصة کلاسیک پس از جنگ است. منظور من از نخستین قصه، نه همان از لحاظ تاریخی، بلکه نیز از حیث حسن کار است. این قصة کوچک که در سال 1942 انتشار یافت، و در سالهای پس از رهایی کشور از چنگال اشغالگران توسط همة مردم خوانده شد، آلبرکامو را بسیار زود به اوج شهرت و افتخار رساند. دلبستگی مردم به این اثر از همان عمقی برخوردار بود که هر اثر جامع و دلالتگری از آن بهرهمند میشود. اینگونه آثار در برخی از دگرگونیهای عظیم تاریخی رخ مینمایند تا نشانة یک گسیختگی و حکایتگر حساسیت تازهای باشند. هیچکس به این قصه اعتراض نکرد ، همه مجذوب و تقریباً عاشق آن گشتند. انتشار بیگانه یک واقعة اجتماعی و موفقیت آن واجد همان اهمیت اجتماعی اختراع باطری و یا پیدایش رنگیننامههای زنانه بوده است. این کتاب در آن دوره، شاید بیشتر از اکنون، چنین مینمود که فلسفة نوینی را، که فلسفة پوچی نامیده شد، به کرسی مینشاند. و این واقعه در لحظهای اتفاق افتاد که اسطورة درک غربت نطفه میبست، پا میگرفت، از قلم پیشروان اندیشه به سطح مصرف عامه تنزل میکرد. کیرکهگار، مذهب اصالت وجود آلمان، کافکا، قصهنویسان آمریکایی، سارتر، یعنی جمعی از متفکران و آفرینندگان، از سرزمینها و دورههای متفاوت، به طرز آشفته و درهم، در ذهن مردم دست به دست هم داده بودند و اسطورة نوین آزادی را صلا در میدادند. انسان، به واسطة روشن بینی خود، از دستاویزهای سنتی خویش محروم گشته، و پیوند از پناهگاههای باستانی خود (خدا- عقل) بریده، در چنان تنهایی بیکرانی رها گشته بود که تا آن روز جرأت نگاه کردن از روبهرو به آن نداشته است. ولی با این همه، وابستگی خود را به این جهانی که درکش نمیکرد تا آستانة فاجعه باز شناخت. بیگانه، به هنگام انتشار، مجموعهای مینمود فراهم از همة این درونمایهها: قهرمانش، مورسو، که در حضیض ابتذال زندگی روزمره، یعنی در دیدگاه یک کارمند دونپایه جا دارد، در برابر ابتذال اصلاً نمیشورد، بردگیهای این زندگی را بیچون و چرا میپذیرد، و به ظواهر اعمال همة همرنگی اجتماعی گردن مینهد، حتی آداب عواطف پسندیده، نظیر عاطفة فرزندی یا دوستی را رعایت میکند: اما مورسو همة این اعمال فاقد عاملیت را در حالتی ثانوی، یعنی بیتفاوتی کلی نسبت به دلایل جهان، انجام میدهد. مثلاً، مورسو در مراسم دفن مادرش شرکت میکند، اما در هر عمل قراردادی که انجام میدهد، احساس بیهودگی آن را بروز میدهد: مراسم را میپذیرد، ولی نه به دستاویز اخلاقی که مردم میخواهند او بدان دلبسته باشد. و اتفاقاً این گناهی است که جامعه به او نمیبخشد: اگر مورسو شورشی بود، جامعه با او میجنگید، یعنی قبولش میکرد. ولی چون عمل مورسو از سر خلوص نیت نیست، وی با بینش خود در مورد جهان شک روا میدارد. در چنین موردی، جامعه تنها کاری که میتواند کرد این است که او را، همانند شیئی که به واسطة استحالة خود آلوده گشته باشد، بانفرت و دهشت از خود طرد کند. چرا که چنین کسی همچون نامحرمی است در میان جمعی که فقط افراد خانوادة خود را تحمل میتوانند کرد و به کمترین نگاه نامحرم احساس خطر میکنند. پس مورسو با نگاه خود به خوش خدمتی پایان میبخشد. سکوت او در باب دلایل پسندیدة جهان منزه است، به حدی که وی را از همدستی میرهاند و جهان را در برابر نگاه او عریان رها میکند: جهان موضوع یک نگاه میگردد، و جهان این درد را تحمل نمیتواند کرد: به همین جهت مورسو آدمکش میشود ، و محاکمهاش، بیش از آنکه محاکمة یک عمل باشد، محاکمة یک نگاه میشود: در وجود مورسو، بیننده را محکوم کردند، نه جانی را. ملاحظه میشود که چگونه این ارتقاة انسان که کاملاً تازه بود (چون این ارتقاة قهقراة نگاه است، و دیگر، نظیر اسطورههای رمانتیک، نیچهوار یا انقلابی ، شورش عملی یا کلامی نیست)، توانست با درونمایههای اصلی فلسفة تازه سازگار جلوه کند. چه در این فلسفه و چه در آن اسطورهها، انسان نه جامعه را رها میکند که پذیرای خدا گردد، نه خدا را ترک میکند که به بدی گرود، و نه جامعه و خدا را فرو مینهد تا مدینة فاضلة واهی را بپذیرد: انسان در جایگاه خود میماند، همدرد و یار غار جهانی است که در اندرون آن به کلی تنها است. طبعاً برای این درونمایة نو، روایتی تازه لازم بود، چرا که غرابت مورسو در ناساز بودن اعمال و نگاههای او بود. عمل او، و نه دلایل آن، همانند روانشناسی در قصة سنتی، به جایگاه وحدت اساسی زمان قصه عروج میکند. مورسو دقیقاً نه بازیگر است، نه اخلاقگرا. او در مورد کاری که انجام میدهد سخنی نمیگوید، به اعمالی میپردازد که همه انجام میدهند، ولی همین اعمال آشنا فاقد دلایل و دستاویزهای مرسوم است، به نحوی که همان کوتاهی عمل و تاری آن تنهایی مورسو را آشکار میکند. عملی که کامو عرضه میکند، دیگر عملی در میان اعمال، غرقه در مجموعة علل، عوامل، نتایج و زمانها نیست. این عمل ناب است، بی سبب است، از اعمال اطراف جداست. این عمل به اندازة کافی استوار هست که در برابر پوچی جهان بتواند ابراز انقیاد کند؛ و به اندازة کافی مختصر هست که به دستاویزهای فریبندة خطرجویی، در برابر، این پوچی را آشکارا انکار کند.ده سال پیش، همزمانی بیگانه با آراة عمومی هویدا بود. امروز، این کتاب کوچک، که در هیأت دلخواه مردم فرانسه یعنی قصهای فشرده و کوچک، همانند یک گوهر، در آمده است، هنوز حائز قدرت تام است. البته از راهی که کامو گشوده بود بعدها گروهی کثیر رفتند، و ادبیاتی « مسیحایی» و زندگی بخش گسترش یافت، و به آدمی، خواه معتقد، خواه بیدین، معصومیت، آرامش و حکمت، و تنهایی مردهای زندگی باز یافته را بخشید. ولی با این همه، بیگانه هنوز اثری تازه و با طراوت است. چرا که این کتاب در آن سوی عقاید زمان انتشار خود جلوهگر است. این روزها یک بار دیگر میخواندمش، و حیرتزدة همان خصلتی بودم که بعضی به صفت ستایشآمیز «پیری» ملقب میکنند: هر اثری حتماً پیر میگردد، رسیده میشود، در پی زمان میرود، و اندک اندک قدرتهای نهانی بروز میدهد. ده سال پیش، من هم مثل بسیاری از مردم در بند عقیدة زمانه گرفتار گشتم و بیشتر سکوت ستایشانگیز این اثر را دیدم. این سکوت، بیگانه را همسنگ آثار بزرگی گردانیده است که محصول هنر ایجازند. اینک در این کتاب حرارتی مییابم، و در آن شور حال گرمی مشاهده میکنم که اگر در نخستین قصة کامو، در همان زمان انتشار میتوانستیم کشف کنیم، شور حال آثار بعدی او را کمتر مورد سرزنش قرار میدادیم. نکتهای که بیگانه را یک اثر میگرداند، و نه یک نظر، آن است که انسان در این اثر خود را نه تنها دارای یک اخلاق، بلکه نیز یک خلق مییابد. مورسو آدمی است که از لحاظ جسمانی رام خورشید است، و من گمان میکنم که این طبیعت را باید تقریباً به مفهوم قدسی تصور کرد. عیناً همانند اسطورههای باستانی یا نمایشنامة فدر، اثر راسین شاعر قرن هفدهم، خورشید در این اثر تجربة چنان ژرفی در مورد جسم است که قرین سرنوشت میگردد: خورشید تاریخ میسازد، و در تداوم بیتفاوت حیات مورسو، لحظاتی سازندة عمل فراهم میکند. هیچیک، از سه حادثة فرعی قصه (مراسم تدفین، واقعة کنار دریا، جریان محاکمه) نیست که تحت تأثیر حضور خورشید نباشد. آتش خورشید در اینجا با همان حدت ضرورت باستانی عمل میکند. عامل اسطورهای، مثل هر اثر اصیل دیگری، پیوسته به گسترش استعاره های خود میپردازد، و خورشید که، در سه لحظة روایت، مورسو را به عمل وامیدارد، یکی نیست. خورشید مراسم تدفین بهطور محسوسی چیزی جز دلیل وجود ماده نیست: عرق چهرهها یا نرمی قیر جادة داغی که جنازه در آن حمل میگردد و همة عناصر این قسمت توصیف محیطی است چسبنده و لزج. مورسو کوششی برای رفع چسبندگی خورشید به عمل نمیآورد، همچنانکه برای رفع چسبندگی مراسم نیز کاری انجام نمیدهد. نقش آتش خورشید در اینجا، نور تابانیدن به صحنه و هویدا ساختن پوچی آن است. در کنار دریا، استعارة دیگری از خورشید میبینیم: این خورشید ذوب نمیکند، جامد میگرداند، هر مادهای را به فلز تبدیل میکند، خورشید بدل به شمشیر میشود، ماسه فولاد میگردد، حرکت دست به آدمکشی تبدیل میشود: در اینجا خورشید سلاح است، تیغه است، سه گوشه است، قطع عضو است، و در برابر تن نرم و بیرنگ آدمی قرار میگیرد. و در سالن دادگاه جنایی، وقتی که مورسو محاکمه میشود، خورشید دیگری میتابد که خشک است، غبارآلود است، پرتو بیرنگ دخمههاست. این ترکیب خورشید و نیستی در هر واژهای نگهدارندة حال و هوای کتاب است: چون مورسو فقط با یکی از عقاید جهان در ستیز نیست، بلکه نیز با جبری دست و پنجه نرم میکند که در هیأت خورشید در آمده است و سراپای نظامی کهن را در بر میگیرد. چون در اینجا خورشید همه چیز است: گرما، رخوت، سرور، غصه، توانایی، دیوانگی، علت و روشنایی. از سوی دیگر، همین الهام دوگانه، یعنی خورشید گرمیبخش و خورشید روشنیبخش، بیگانه را بهیک تراژدی تبدیل میکند. همانند ادیپ اثر سوفوکل یا ریچارد دوم، اثر شکسپیر. رفتار مورسو دارای یک مسیر جسمانی نیز هست که ما را به هستی شکوهمند و نا استوار او علاقهمند میکند. اساس قصه، نه تنها از لحاظ فلسفی، بلکه از لحاظ
ادبی چنین است: ده سال پس از انتشار، هنوز چیزی در این کتاب نغمه سر میدهد، هنوز چیزی در آن هست که دل را میآزارد، و این دو قدرت جوهر هر زیبایی است. نقل از کتاب: نقد تفسیری
نوشته: رولان بارت
شامگاهان راهجویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پیگیر/ باز گردیدند/ بی نشان از پیکر آرش/ با کمان و ترکشی بی تیر./آری/ آری، جان خود در تیر کرد آرش/کار صدها صدهزاران تیغه شمشیر کرد آرش...
آرش کمانگیر، سیاوش کسرایی
«آرش» نامی نیست که بسادگی از جان و روان ایرانیان زدوده شود. او مرزهای ایرانی را حفظ کرد که صدای سم ضربه اسبان سپاه بیگانه در درازنای تاریخ، خاک آن را لحظه ای به آرامش رها نکرده است.
جست و جوی ردپای آرش در آثار ایرانی شاید جست و جوی هویت ایرانی باشد.
دکتر فریدون جنیدی آرش را نماد ایران و ایرانی می داند و می گوید: «در زبان اوستایی آرش به صورت «ایرخش» ضبط شده که گونه دیگر «ایرج» فارسی و به معنای ایران و ایرانی است.»
او با اشاره به اینکه در شاهنامه فردوسی اشاره مستقیمی به داستان آرش وجود ندارد می گوید: «آرش نماد ایرانیانی است که پس از حمله تورانیان برخاسته اند و کشور خود را با کوشش و فداکاری از آنان بازگرفته اند. این داستان در شاهنامه به منوچهر پسر ایرج بازمی گردد. داستان منوچهر اشاره به تیره های ایرانی است که پس از کشته شدن ایرج در کوهستان مانوش گرد هم آمدند و نیرویی را تشکیل دادند که در برابر تورانیان ایستاد.»
جنیدی درباره کوهستان مانوش می گوید: «از مانوش در متون پس از اسلام خبری نیست اما در کتاب «بندهشن» از این کوهستان یاد شده و جایگاه آن البرز مرکزی و کوهستان پیرامون دماوند است که با مکان تیر انداختن آرش همخوانی دارد.»
او به جام گرانبهای سیت ها که در نواحی ساحل دریای سیاه یافت شده و نقوش آن بر تقسیم سرزمین های ایرانی میان 3 فرزند فریدون یعنی ایراج، سلم و تور دلالت می کند. او می گوید:«آنچه فریدون به ایرج می دهد یک کمان است و ایرانیان در کمانبری استاد بوده اند و نژاد مانوش با جنگ افزار برتر کمان از فراز کوهستان های البرز و دماوند، توارنیان را از خاک ایران می رانند. اما تورانیان زمانی به آن سوی مرزها رانده می شوند که توان ایرانیان به پایان رسیده است و اسطوره آرش کمانگیر به صورتی که می شناسیم در همین زمان نمایان می شود که برای تعیین مرزها جان خود را در تیر می گذارد و آن را پرتاب می کند.»
جنیدی با اشاره به تیر روز از ماه تیر یا سیزدهم تیر که به جشن تیرگان نامبردار است می گوید: «مشهور است که آرش در این روز تیر خود را رها می کند و ایزد باد 10 روز آن را با خود می برد و سرانجام در کنار رود جیحون فرود می آید. زرتشتیان در روز تیرگان نخ هفت رنگی را دور دست خود می بندند و آرزوی باران می کنند که در آیین ایرانی بهترین آرزوهاست. آنها این نخ را تا 23 تیر ماه که روز ایزد باد است دور دست خود نگه می دارند و در آن روز آن را به دست باد می دهند.»
او می گوید: «تیر وابسته به ستاره تیشتر یا ایزد باران است که در گذر زمان به «تیر»تبدیل شده است. افسانه تیر با تیر اندازی ایرانیان جمع شده و به صورت تیراندازی آرش کمانگیر درآمده است.»
او درباره منابع پس از اسلام که در آنها به داستان آرش اشاره شده است می گوید: «در تاریخ طبری زمانی که از تیراندازی بهرام چوبینه یاد می شود، به سه تیراندازی بزرگ ایرانیان اشاره می شود: تیری که آرش پرتاب کرد،تیری که رستم به اشکبوس پرتاب کرد و سوم تیر بهرام چوبینه.»
دکتر قدمعلی سرامی اما درباره منابعی که در آنها به آرش اشاره شده است می گوید: «در پایان داستان اسکندر و آغاز دوره اشکانی در شاهنامه فردوسی در دو بیت به نام آرش اشاره می شود اما داستان آرش کمانگیر را در بر ندارد.»
اما آنچه ما از داستان آرش می دانیم از کجا آمده است؟ دکتر سرامی می گوید:«در «آثارالباقیه عن القرون الخالیه» ابوریحان بیرونی به داستان آرش اشاره شده است و در «مجمل التواریخ» هم اشاراتی به این داستان وجود دارد که آرش تیری را پرتاب می کند و تمام نیروی خود را همراه آن می کند و آن تیر سه شبانه روز تا بلخ می رود و در مرز بلخ بر تنه درخت گردویی فرو می رود و مرز میان ایران و توران را مشخص می کند.»
او می گوید: «داستان آرش ، داستان باززایی جهان و تعیین مرز است که با باززایی پس از قحطی همراه می شود و با پایان خشکسالی زندگی نویی آغاز می شود.»
در میان معاصران سیاوش کسرایی، بهرام بیضایی و مهرداد اوستا آثاری درباره آرش کمانگیر دارند اما روایت های آنان با یکدیگر متفاوت است. سرامی درباره این تفاوت می گوید: «شاعران یا نویسندگان گاهی امر باستانی را می گیرند و خود را مقید می کنند به اینکه کارشان با اصل برابر باشد. اوستا تلاش کرده است کاملا به اصل داستان آرش کمانگیر پایبند باشد اما کسرایی به توجه به گرایشات چپ خود تلاش کرده است یک اسطوره خلقی از داستان آرش کمانگیر بسازد. بیضایی که یک نویسنده ملی است داستان آرش کمانگیر را نیز مانند بسیاری دیگر از آثار کهن دستمایه خلق آثار جدید قرار داده و آن را دگرگون کرده است. بنابراین ریشه این تفاوت ها مربوط به سلایق آفریننده های بعدی داستان است که دست به باززایی داستان های کهن می زنند.»
او درباره جدیدترین منبع درباره آرش کمانگیر می گوید: «در کتاب «روان انسانی در حماسه های ایرانی» نوشته آرش اکبری مفاخر که بتازگی در انتشارات ترفند منتشر شده است مقاله مفصلی درباره آرش کمانگیر به چاپ رسیده که در آن به تمامی منابع و مآخذ آرش شناسی اشاره شده است.»
اوستا یا شاهنامه، آثار الباقیه یا مجمل التواریخ، فرقی نمی کند. ردپای آرش را بر بلندای دماوند می توان جست. بی گمان هنوز رد قدم هایش باقی است.
منبع: iran-eng forum
نویسنده: patriot
سالها پیش یه باغچه بود سر سبز و قشنگ. پراز گل های رنگارنگ.پر از گل های خوشبو ، اما میون گلای باغچه دو تا گل سرخبودن که از همه گلا قشنگتر و زیباتر بودن.
از همه گلا سر بودن و تو دنیا گلی به زیبایی اونا پیدا نمیشد.
دو تا گل سرخ همدیگرو خیلی دوست داشتن طوری که بقیه گل ها به عشق و علاقه ی اونا حسودیشون می شد تااینکه یه روز اتفاق بدی افتاد.یه روز خزون نا مهربون یکی از گلا رو چید و با خودش برد.
به آسونی آب خوردن .
بدون اینکه بقیه بفهمن یا حتی باغبون از خواب بیدار شه.
جای گل مثل یه زخم عمیق رو تن باغچه موند. اما گل دوم وقتی جای خالی گل اول رو دید دلش شکست.گلبرگاش یکی یکی ریختن .زرد و پژمرده شد. .دیگی کسی ندید اون مثل گذشته ها بخنده و شاد باشه.
کم کم بهار از راه رسید و با اومدنش همه شاد شدن.
آخه بهار و قتی می اومد آرزوی همه ی گلا رو برآورده می کرد.
امااون سال با بقیه سالها فرق میکرد.همه گلا از بهار یه چیز می خواستن و اون این بود که گل سرخ کوچولو دوباره شادبشه ، دوباره لبخند بزنه مثل گذشته ها.
بهار به سراغ گل رفت. اول اونو نشناخت چون گل کوچولو زرد و نحیف شده بود.
بهار با مهربونی ازگل پرسید:چی شده گل کوچولو؟ چرا امسال از اومدن من خوشحال نیستی؟ چرا اینقدرزرد و پژمرده شدی؟ من اومدم آرزوتو برآورده کنم.چه آرزویی داری؟ هر چی میخوای بگو.
اما گل فقط سکوت کرد.بهار هر کاری کرد نفهمید چی شده.اومد بره ازبقیه گلا بپرسه که چشمش به باغچه افتاد وهمه چیز رو فهمید.
به گل سرخ گفت: فهمیدم چی شده.ناراحت نباش واست یه گل سرخ میارم جای اون.
حتی از اون قشنگتر. حالا شاد باش و بخند.
اما گل به جای خنده بیشتر ناراحت شد.
بهارگفت:چیه؟چرا خوشحال نشدی؟
گل گفت:من هیچ گل دیگه ای رو نمی خوام.من گل خودمومی خوام.
بهار گفت: نمیشه.یعنی نمی تونم.آخه خزون از من قویتره.من زورم به اون نمی رسه.هر آرزوی دیگه ای داشته باشم برآورده می کنم جز این آرزو.
گل سرخ گفت:هرآرزویی باشه؟قول می دی؟
بهار جواب داد:آره ، هر آرزویی باشه. لبخندی روی لبای گل نشست و آروم در گوش بهار آرزوشو زمزمه کرد.
بهار از تعجب خشکش زد. آخه آرزوی گل خیلی تلخ بود.خواست حرفی بزنه .خواست اعتراض کنه.
اما گل اجازه نداد وگفت : یادت باشه قول دادی.
بهار در حالی که تو چشاش اشک حلقه زده بود گفت : آره قول دادم. فردای اون روز وقتی بقیه گلا از خواب بیدار شدن صحنه ی عجیبی دیدن .
جای دو تا زخم عمیق کنار هم روی تن باغچه و گلبرگ های سرخی که همه جا یادگاری مونده بود. عاشقانه تا دنیا دنیا با هم ماندند...
منبع: iran-eng forum
نویسنده: یامین