جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

بشـــــــــــنو از نــــــــــــــــــی ...

ان روز که خداوند با من گفت:همه چیز را متعهد میشوی؟و من پاسخ دادم آری,اندکی بعد فرشته ای جامی اورد.
خداوند گفت :بنوش
دستانم لرزید ,قلبم را تپشی فزون فرا گرفت.جرعه ای نوشیدم...

آه چقدر تلخ و زهراگین بود...جام از دستم رها و سرم دوار شد,خداوند و عرشیان خیره به من می نگریستند.سکوتی بی انتها فضا را مغموم کرده بودو
دوران سرم کم کم به حالی فرای سرمستی مبدل شد نیرویی در رگهایم جان گرفت و از خود بی خود گشتم .با صدایی مست گفتم :باز هم...
جام دیگری گرفتمو بی درنگ تا اخرین قطره را درگلویم ریختم.حالم دیگرگون شد و احساسات پیشینم جزء کوچکی از این حال گشته بودند.جرعه ای دیگر خواستم,
جرعه ای دیگر...
جرعه ای دیگر...
حالم در کوچکی وصف نمی گنجید.خداوند لبخندی زد و گفت:این عصاره ی عشق مردی بود که روی زمین دلداده اش خواهی شد,عشق او چنان طعمی دارد.
ومن زیر لب زمزمه کردم وچنین حالی,خداوند که اگاه به زمزمه هایم بود,پرسید ایا میخواهی او را ببینی که در چگونه ورطه ای خواهد بود؟
بی تامل گفتم اری میخواهم.
فرشته ای چشمانم را بست,دیدم که ان مرد در برابر انبوهی از دیدگان ادمیان به کاری مشغول است. هاله ای از چشمان کسانی که در حال نظاره او بودند
بر میخواست و دستی پیوسته در پاهایش زنجیر شده بود.هاله ها رنگهاو اشکال عجیبی داشتند دسته ای طلایی و پر از سیم وزر,گروهی دیگر قرمز و سر شار از
شعله های اتش باقی غالبا سیاه و تیره بودند.و ان دست چون سایه به دنبال او بود و دویدن پر ناز و تنعمش را به راه رفتنی خرامان تبدیل کرده بود.
فرشته چشمانم را دوباره گشود بی انکه بتوان از خود اراده ای نشان دهم.
خداوند که از حالم اگاه شده بود پرسید چه فهمیدی؟
با لحنی مدهوشانه پاسخ دادم
او را ...
او را...
او را در من احساسی عظیم و بی همتا بود,احساس شگفت انگیزی که نمیدانم چه بنامم یا حتی وصفش کنم.
در همین حال بودم که فرشته ای دیگر امد و گفت امده ام تا برات بگویم از انچه دیدی و نفهمیدی.
ادامه داد.ان دیدگان بسیار همه به دنبال او بودند و چنان که دیدی انواری وهم الود فضا را پر کرده بود.
نور زرد نشان از ان داشت که کسانی به دنبال بهرجویی از او برای به دست اوردن ثروت اند.نور قرمز نشان نشان شهوت و کینه
ونور...
ریسمان جمله اش را پاره کردم گفتم ان دست چه بود؟
گفت ان دست کسی بود که در زمین همسر میخوانندش یعنی یک مانع در برابر تو.او به ظاهر همراه مردست اما در باطن
جز کارایی یک زنجیر چیز دیگری ندارد.
در پی ادامه جملاتش بود که خدا کافی دانست.
اشک در چشمانم حلقه زد.پرسیدم پس در این میان چه کسی او را دوست می دارد؟
سکوت بود...
فریاد زدم :چه کسی او را بخاطر خودش می خواهد؟
صدای خدواند اغشته به لطف و محبت گفت : تو... وتنها تو...
اما..
بی تابانه پرسیدم اما چه؟
اما باید در برابر همه چیز مقاوت کنی و روزگار به صبوری و شکیبایی بگذرانی و هاله سفید عشق را در وجودش متجلی سازی.
قاطعانه گفتم:می پذیرم
صدای خدا محکم تر از من گفت:صبور باش هنوز شرط من تمام نشده ست
گفتم دیگر چه؟
دوباره چشمانم بسته شد.صحراهایی را دیدم خشک و سوزان که پوشیده از دودی غلیظ و خفقان اور بود.
دریایی را دیدم که ماهیی در هیبت خشکی اش در حال جان دادن بود.
مرغی را دیدم بی سر,که بی تابانه بال و پر میزد.
پروانه ای را دیدم که در پیله اش گم شده بود.
دیدم و دیدم و شکستم و شکستم و اشک ریختم.
چشمانم را گشودند,خداوند گفت این وصف راه تو و حال تو برای به دست اوردن این مردکه او را "شهاب" می خوانم است ایا بازهم میپذیری؟
در حالی که چشمانم خیس و لبانم خشک و قلبم پر هیاهو بود با تمام وجودم فریاد براوردم:
آری به جان می پذیرم...

نظرات 3 + ارسال نظر
آرمان پنج‌شنبه 19 مرداد 1391 ساعت 01:42 ب.ظ

وبلاگت خیلی خوبه
به وبلاگ من هم سر بزن

انسان خاکی چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 08:45 ب.ظ

امروز روز حافظه تو راه یه ورق فال ورداشتم، حس خوبی داشت، گفتم برات بنویسم شاید به تو هم حس خوبی بده نمی دونم حافظ دوست داری یا نه، امیدوارم دوست داشته بشی
تو که پست جدید نمی ذاری، من کامنت می ذارم:
گل بی رخ یار خوش نباشد بی باده بهار خوش نباشد

انسان خاکی چهارشنبه 8 آذر 1391 ساعت 07:38 ب.ظ

There's Just Too Much That Time Can Not Erase..!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد