ماه پنهان است" که در سال 1942 منتشر شد اثر نویسندهی مشهور آمریکایی جان اشتاین بک است. جان اشتاین بک در سال 1902 به دنیا آمد و در سن 66 سالگی چشم از دنیا فرو بست. اولین داستان او "فنجان زرین" است که موفقیت چندانی به دست نیاورد اما کتاب "تورتیلا فلت" که سومین اثر او است توانست شهرت و ثروت را برای او به همراه بیاورد. اشتاین بک در سال 1962 موفق به کسب جایزهی نوبل ادبی شد که البته به یکی از آثار ضعیف او تعلق گرفت. اشتاین بک «ماه پنهان است» را پس از نوشتن به صورت نمایشنامهای درآورد که به اندازهی داستان موفقیتآمیز بود و با ستایش منتقدان روبهرو شد.
"ماه پنهان است" ماجرای...
قصر هم از نظر حجم و هم از نظر اعتبار بزرگترین کار فرانتس کافکا به شمار می آید. این رمان که مثل سایر آثار کافکا به زبان آلمانی نوشته شده است، رمانی است ناتمام که مرگ زودهنگام او در چهل و یک سالگی (1924) به او این فرصت را نداد تا آن را به پایان برساند. قصر در شکل کنونی اش در 20 فصل نگارش یافته است که فصل پایانی همان فصل ناتمام مانده است؛ از روی نشانه هایی می توان حدس زد که احتمالا همان فصل بیستم می بایست آخرین فصل باشد و رمان بعد از آن چندان ادامه نمی یافته است.
داستان از آنجایی آغاز می شود که....
رمان " مرد اول " که " کامو " هرگز فرصت باز نگری در آن را نیافت و در ایران با نام " آ دم اول "به چاپ رسید، آخرین اثر داستانی " آلبر کامو " است. اصل کتاب که دستنوشته ایست شتابزده در 144 صفحه تو یک دفتر چه، پر از ایما واشاره هایی است که فقط برای " کامو " مفهوم بود و در باز نویسی آن باید مورد توجه وی قرار می گرفت که مر گ این فرصت را از او دریغ داشت.
" ادم اول " نیز مثل " بیگانه "، زبانی پر از ایهام دارد و آمیخته به مفاهیمی چون " پوچی ِبودن در هستی " و یا " بیهودگیِ مفرطِ بودن ". اثری که در جای جای ِآن، نبوغ ادبی ونگاه خاص ِ فلسفی کامو برق می زند. ماجرا های رمان چنانچه در " بیگانه " و " طاعون " نیز چنان است در الجزایر وبخصوص شهر " الجزیره " می گذرد. سرزمینی که مستعمره ی فرانسه بود و کامو هم به عنوان یک فرانسوی بیشتر عمرش را آنجا گذرانده بود. در " آدم اول "، داغی آفتاب را داریم و فقری گدازان وانسانهایی را که سختی کشیدن، عادتشان است.....
در جستجوى مهرآمیز سهراب براى یافتن پدر نامدار و دلیرش، بجز عشق و عاطف فرزندى انگیزه دیگرى هم هست، که این انگیزه در واقع آب در خوابگه نوشخواران ایرانى و تورانى مىافگند و آنان علىرغم تضادهاى موجود میان خویش، براى اولین و آخرین بار در فصل حماسى شاهنامه، کنار هم مىایستند. نظام هستى از دید این کودک دلیر که گوئى نه چهارده بلکه هزار سال زیسته است، نظامى بهنجار و انسانى نیست.وقتى مىتوان با زدودن مرزها جنگ و خونریزى را براى همیشه ریشهکن کرد و در این پهنه نوین، نه پدر بلکه انسانى را که تبلور پهلوانى و دلیرى و رادمردى است بر سریر فرمانروائى نشاند، چگونه مىتوان به بىعملى روى آورد و یک چنین اندیشهاى را با جوهر عمل صیقل نداد؟ پس، در جستجوى سهراب براى یافتن رستم، عشق به پدر و اعتقاد به آرمان والاى استقرار نظم نو، با یکدیگر جفت مىشود و در وجود رستم به وحدت مىرسد.
ادامه مطلب ...در داستان عاشقانه آلمانى، مسائل اجتماعى روزگار شاعر( اوائل قرن 13 میلادى) کمترین بازتابى نیافته است، آنچنانکه این اثر مىتوانست عینا در زمان و اقلیمى دیگر اتفاق بیفتد. در« تریستان و ایزوت» تکوین گرهگاه فاجعه یعنى مرگ دو دلداده، نه نتیجه عمل آنان و عکسالعمل عناصر مخالف در ضرورت زندگى موجود در قرن سیزدهم میلادى است، بلکه منتجه اسباب و عللى مطلقا تصادفى است که جز در ذهن شاعر در هیچ کجاى دیگر امکان شکلگیرى مجدد ندارد. رویدادهاى اصلى و فرعى منظومه آلمانى متشکل از سلسلهاى از حوادث است که واقعیتهاى زندگى کمترین تأثیرى در آن نداشته و عناصر بىجان و جاندار جهانى فرا واقعى، در ایجاد بدبختى محتوم و مرگ دردناک قهرمانان مؤثر بوده و تعیینکننده نهائى روابط حاکم بر داستان است. در مقابل« شکسپیر» تراژدىنویس نامدار عهد رنسانس انگلیس داستان عشق« رومئو و ژولیت» را در متن تضادها و کشمکشهاى فئودالیسم قرون وسطى اروپا خلق کرده و ستیزههاى این دوران پرآشوب در قالب مناسبات خصمانه میان دو خاندان بزرگ فئودال در ایتالیاى آن روزگار، یعنى« کاپولت»( telupaC)و« مونتگیو»( eugatnoM)به برجستهترین شکل منعکس شده است.
اگر تاریخ، روایت زندگى انسان در درون طبیعت است, هنر و ادبیات، اما، سیر و سلوک تاریخ در عاطفه انسان است. چنین است که هنر و ادبیات و تاریخ از دو نقطه مقابل هم حرکت مىکنند و در وجود انسان یکدیگر را ملاقات مىکنند. در این میان، در طول بیش از هزار سال تجربه شعر فارسى، شعر به عنوان معتبرترین سند و شاعران به مثابه برترین مورخان زمانه، مصائب انسان اسیر در تاریخ پوسیده و از درون موریانه خورده میهن ما را در طول و عرض عناصر درونى خود حجارى کرده است. فردوسى را باید سرسلسله آن سلاله رنج و دهشتى دانست که از قرن چهارم هجرى تا به امروز، با تعهد انسانى و خلاقیت هنرى خود کوشیده است، عاطفه زخمخورده و هویت لهیده انسان زمینى را رو سوى طلیعه تاریخى که آرزو مىشود، مرهم نهد. راز ماندگارى و تأثیر عمیق شاهنامه در اذهان و در احساس نسلهاى متوالى میهن ما در چیست؟ و رمز توجه روزافزون جهانیان به این اثر در کدامیک از وجوه بیرونى و درونى این منظومه کمنظیر حماسى نهفته است؟
بیشک بیگانه نخستین قصة کلاسیک پس از جنگ است. منظور من از نخستین قصه، نه همان از لحاظ تاریخی، بلکه نیز از حیث حسن کار است. این قصة کوچک که در سال 1942 انتشار یافت، و در سالهای پس از رهایی کشور از چنگال اشغالگران توسط همة مردم خوانده شد، آلبرکامو را بسیار زود به اوج شهرت و افتخار رساند. دلبستگی مردم به این اثر از همان عمقی برخوردار بود که هر اثر جامع و دلالتگری از آن بهرهمند میشود. اینگونه آثار در برخی از دگرگونیهای عظیم تاریخی رخ مینمایند تا نشانة یک گسیختگی و حکایتگر حساسیت تازهای باشند. هیچکس به این قصه اعتراض نکرد ، همه مجذوب و تقریباً عاشق آن گشتند. انتشار بیگانه یک واقعة اجتماعی و موفقیت آن واجد همان اهمیت اجتماعی اختراع باطری و یا پیدایش رنگیننامههای زنانه بوده است. این کتاب در آن دوره، شاید بیشتر از اکنون، چنین مینمود که فلسفة نوینی را، که فلسفة پوچی نامیده شد، به کرسی مینشاند. و این واقعه در لحظهای اتفاق افتاد که اسطورة درک غربت نطفه میبست، پا میگرفت، از قلم پیشروان اندیشه به سطح مصرف عامه تنزل میکرد. کیرکهگار، مذهب اصالت وجود آلمان، کافکا، قصهنویسان آمریکایی، سارتر، یعنی جمعی از متفکران و آفرینندگان، از سرزمینها و دورههای متفاوت، به طرز آشفته و درهم، در ذهن مردم دست به دست هم داده بودند و اسطورة نوین آزادی را صلا در میدادند. انسان، به واسطة روشن بینی خود، از دستاویزهای سنتی خویش محروم گشته، و پیوند از پناهگاههای باستانی خود (خدا- عقل) بریده، در چنان تنهایی بیکرانی رها گشته بود که تا آن روز جرأت نگاه کردن از روبهرو به آن نداشته است. ولی با این همه، وابستگی خود را به این جهانی که درکش نمیکرد تا آستانة فاجعه باز شناخت. بیگانه، به هنگام انتشار، مجموعهای مینمود فراهم از همة این درونمایهها: قهرمانش، مورسو، که در حضیض ابتذال زندگی روزمره، یعنی در دیدگاه یک کارمند دونپایه جا دارد، در برابر ابتذال اصلاً نمیشورد، بردگیهای این زندگی را بیچون و چرا میپذیرد، و به ظواهر اعمال همة همرنگی اجتماعی گردن مینهد، حتی آداب عواطف پسندیده، نظیر عاطفة فرزندی یا دوستی را رعایت میکند: اما مورسو همة این اعمال فاقد عاملیت را در حالتی ثانوی، یعنی بیتفاوتی کلی نسبت به دلایل جهان، انجام میدهد. مثلاً، مورسو در مراسم دفن مادرش شرکت میکند، اما در هر عمل قراردادی که انجام میدهد، احساس بیهودگی آن را بروز میدهد: مراسم را میپذیرد، ولی نه به دستاویز اخلاقی که مردم میخواهند او بدان دلبسته باشد. و اتفاقاً این گناهی است که جامعه به او نمیبخشد: اگر مورسو شورشی بود، جامعه با او میجنگید، یعنی قبولش میکرد. ولی چون عمل مورسو از سر خلوص نیت نیست، وی با بینش خود در مورد جهان شک روا میدارد. در چنین موردی، جامعه تنها کاری که میتواند کرد این است که او را، همانند شیئی که به واسطة استحالة خود آلوده گشته باشد، بانفرت و دهشت از خود طرد کند. چرا که چنین کسی همچون نامحرمی است در میان جمعی که فقط افراد خانوادة خود را تحمل میتوانند کرد و به کمترین نگاه نامحرم احساس خطر میکنند. پس مورسو با نگاه خود به خوش خدمتی پایان میبخشد. سکوت او در باب دلایل پسندیدة جهان منزه است، به حدی که وی را از همدستی میرهاند و جهان را در برابر نگاه او عریان رها میکند: جهان موضوع یک نگاه میگردد، و جهان این درد را تحمل نمیتواند کرد: به همین جهت مورسو آدمکش میشود ، و محاکمهاش، بیش از آنکه محاکمة یک عمل باشد، محاکمة یک نگاه میشود: در وجود مورسو، بیننده را محکوم کردند، نه جانی را. ملاحظه میشود که چگونه این ارتقاة انسان که کاملاً تازه بود (چون این ارتقاة قهقراة نگاه است، و دیگر، نظیر اسطورههای رمانتیک، نیچهوار یا انقلابی ، شورش عملی یا کلامی نیست)، توانست با درونمایههای اصلی فلسفة تازه سازگار جلوه کند. چه در این فلسفه و چه در آن اسطورهها، انسان نه جامعه را رها میکند که پذیرای خدا گردد، نه خدا را ترک میکند که به بدی گرود، و نه جامعه و خدا را فرو مینهد تا مدینة فاضلة واهی را بپذیرد: انسان در جایگاه خود میماند، همدرد و یار غار جهانی است که در اندرون آن به کلی تنها است. طبعاً برای این درونمایة نو، روایتی تازه لازم بود، چرا که غرابت مورسو در ناساز بودن اعمال و نگاههای او بود. عمل او، و نه دلایل آن، همانند روانشناسی در قصة سنتی، به جایگاه وحدت اساسی زمان قصه عروج میکند. مورسو دقیقاً نه بازیگر است، نه اخلاقگرا. او در مورد کاری که انجام میدهد سخنی نمیگوید، به اعمالی میپردازد که همه انجام میدهند، ولی همین اعمال آشنا فاقد دلایل و دستاویزهای مرسوم است، به نحوی که همان کوتاهی عمل و تاری آن تنهایی مورسو را آشکار میکند. عملی که کامو عرضه میکند، دیگر عملی در میان اعمال، غرقه در مجموعة علل، عوامل، نتایج و زمانها نیست. این عمل ناب است، بی سبب است، از اعمال اطراف جداست. این عمل به اندازة کافی استوار هست که در برابر پوچی جهان بتواند ابراز انقیاد کند؛ و به اندازة کافی مختصر هست که به دستاویزهای فریبندة خطرجویی، در برابر، این پوچی را آشکارا انکار کند.ده سال پیش، همزمانی بیگانه با آراة عمومی هویدا بود. امروز، این کتاب کوچک، که در هیأت دلخواه مردم فرانسه یعنی قصهای فشرده و کوچک، همانند یک گوهر، در آمده است، هنوز حائز قدرت تام است. البته از راهی که کامو گشوده بود بعدها گروهی کثیر رفتند، و ادبیاتی « مسیحایی» و زندگی بخش گسترش یافت، و به آدمی، خواه معتقد، خواه بیدین، معصومیت، آرامش و حکمت، و تنهایی مردهای زندگی باز یافته را بخشید. ولی با این همه، بیگانه هنوز اثری تازه و با طراوت است. چرا که این کتاب در آن سوی عقاید زمان انتشار خود جلوهگر است. این روزها یک بار دیگر میخواندمش، و حیرتزدة همان خصلتی بودم که بعضی به صفت ستایشآمیز «پیری» ملقب میکنند: هر اثری حتماً پیر میگردد، رسیده میشود، در پی زمان میرود، و اندک اندک قدرتهای نهانی بروز میدهد. ده سال پیش، من هم مثل بسیاری از مردم در بند عقیدة زمانه گرفتار گشتم و بیشتر سکوت ستایشانگیز این اثر را دیدم. این سکوت، بیگانه را همسنگ آثار بزرگی گردانیده است که محصول هنر ایجازند. اینک در این کتاب حرارتی مییابم، و در آن شور حال گرمی مشاهده میکنم که اگر در نخستین قصة کامو، در همان زمان انتشار میتوانستیم کشف کنیم، شور حال آثار بعدی او را کمتر مورد سرزنش قرار میدادیم. نکتهای که بیگانه را یک اثر میگرداند، و نه یک نظر، آن است که انسان در این اثر خود را نه تنها دارای یک اخلاق، بلکه نیز یک خلق مییابد. مورسو آدمی است که از لحاظ جسمانی رام خورشید است، و من گمان میکنم که این طبیعت را باید تقریباً به مفهوم قدسی تصور کرد. عیناً همانند اسطورههای باستانی یا نمایشنامة فدر، اثر راسین شاعر قرن هفدهم، خورشید در این اثر تجربة چنان ژرفی در مورد جسم است که قرین سرنوشت میگردد: خورشید تاریخ میسازد، و در تداوم بیتفاوت حیات مورسو، لحظاتی سازندة عمل فراهم میکند. هیچیک، از سه حادثة فرعی قصه (مراسم تدفین، واقعة کنار دریا، جریان محاکمه) نیست که تحت تأثیر حضور خورشید نباشد. آتش خورشید در اینجا با همان حدت ضرورت باستانی عمل میکند. عامل اسطورهای، مثل هر اثر اصیل دیگری، پیوسته به گسترش استعاره های خود میپردازد، و خورشید که، در سه لحظة روایت، مورسو را به عمل وامیدارد، یکی نیست. خورشید مراسم تدفین بهطور محسوسی چیزی جز دلیل وجود ماده نیست: عرق چهرهها یا نرمی قیر جادة داغی که جنازه در آن حمل میگردد و همة عناصر این قسمت توصیف محیطی است چسبنده و لزج. مورسو کوششی برای رفع چسبندگی خورشید به عمل نمیآورد، همچنانکه برای رفع چسبندگی مراسم نیز کاری انجام نمیدهد. نقش آتش خورشید در اینجا، نور تابانیدن به صحنه و هویدا ساختن پوچی آن است. در کنار دریا، استعارة دیگری از خورشید میبینیم: این خورشید ذوب نمیکند، جامد میگرداند، هر مادهای را به فلز تبدیل میکند، خورشید بدل به شمشیر میشود، ماسه فولاد میگردد، حرکت دست به آدمکشی تبدیل میشود: در اینجا خورشید سلاح است، تیغه است، سه گوشه است، قطع عضو است، و در برابر تن نرم و بیرنگ آدمی قرار میگیرد. و در سالن دادگاه جنایی، وقتی که مورسو محاکمه میشود، خورشید دیگری میتابد که خشک است، غبارآلود است، پرتو بیرنگ دخمههاست. این ترکیب خورشید و نیستی در هر واژهای نگهدارندة حال و هوای کتاب است: چون مورسو فقط با یکی از عقاید جهان در ستیز نیست، بلکه نیز با جبری دست و پنجه نرم میکند که در هیأت خورشید در آمده است و سراپای نظامی کهن را در بر میگیرد. چون در اینجا خورشید همه چیز است: گرما، رخوت، سرور، غصه، توانایی، دیوانگی، علت و روشنایی. از سوی دیگر، همین الهام دوگانه، یعنی خورشید گرمیبخش و خورشید روشنیبخش، بیگانه را بهیک تراژدی تبدیل میکند. همانند ادیپ اثر سوفوکل یا ریچارد دوم، اثر شکسپیر. رفتار مورسو دارای یک مسیر جسمانی نیز هست که ما را به هستی شکوهمند و نا استوار او علاقهمند میکند. اساس قصه، نه تنها از لحاظ فلسفی، بلکه از لحاظ
ادبی چنین است: ده سال پس از انتشار، هنوز چیزی در این کتاب نغمه سر میدهد، هنوز چیزی در آن هست که دل را میآزارد، و این دو قدرت جوهر هر زیبایی است. نقل از کتاب: نقد تفسیری
نوشته: رولان بارت
شامگاهان راهجویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پیگیر/ باز گردیدند/ بی نشان از پیکر آرش/ با کمان و ترکشی بی تیر./آری/ آری، جان خود در تیر کرد آرش/کار صدها صدهزاران تیغه شمشیر کرد آرش...
آرش کمانگیر، سیاوش کسرایی
«آرش» نامی نیست که بسادگی از جان و روان ایرانیان زدوده شود. او مرزهای ایرانی را حفظ کرد که صدای سم ضربه اسبان سپاه بیگانه در درازنای تاریخ، خاک آن را لحظه ای به آرامش رها نکرده است.
جست و جوی ردپای آرش در آثار ایرانی شاید جست و جوی هویت ایرانی باشد.
دکتر فریدون جنیدی آرش را نماد ایران و ایرانی می داند و می گوید: «در زبان اوستایی آرش به صورت «ایرخش» ضبط شده که گونه دیگر «ایرج» فارسی و به معنای ایران و ایرانی است.»
او با اشاره به اینکه در شاهنامه فردوسی اشاره مستقیمی به داستان آرش وجود ندارد می گوید: «آرش نماد ایرانیانی است که پس از حمله تورانیان برخاسته اند و کشور خود را با کوشش و فداکاری از آنان بازگرفته اند. این داستان در شاهنامه به منوچهر پسر ایرج بازمی گردد. داستان منوچهر اشاره به تیره های ایرانی است که پس از کشته شدن ایرج در کوهستان مانوش گرد هم آمدند و نیرویی را تشکیل دادند که در برابر تورانیان ایستاد.»
جنیدی درباره کوهستان مانوش می گوید: «از مانوش در متون پس از اسلام خبری نیست اما در کتاب «بندهشن» از این کوهستان یاد شده و جایگاه آن البرز مرکزی و کوهستان پیرامون دماوند است که با مکان تیر انداختن آرش همخوانی دارد.»
او به جام گرانبهای سیت ها که در نواحی ساحل دریای سیاه یافت شده و نقوش آن بر تقسیم سرزمین های ایرانی میان 3 فرزند فریدون یعنی ایراج، سلم و تور دلالت می کند. او می گوید:«آنچه فریدون به ایرج می دهد یک کمان است و ایرانیان در کمانبری استاد بوده اند و نژاد مانوش با جنگ افزار برتر کمان از فراز کوهستان های البرز و دماوند، توارنیان را از خاک ایران می رانند. اما تورانیان زمانی به آن سوی مرزها رانده می شوند که توان ایرانیان به پایان رسیده است و اسطوره آرش کمانگیر به صورتی که می شناسیم در همین زمان نمایان می شود که برای تعیین مرزها جان خود را در تیر می گذارد و آن را پرتاب می کند.»
جنیدی با اشاره به تیر روز از ماه تیر یا سیزدهم تیر که به جشن تیرگان نامبردار است می گوید: «مشهور است که آرش در این روز تیر خود را رها می کند و ایزد باد 10 روز آن را با خود می برد و سرانجام در کنار رود جیحون فرود می آید. زرتشتیان در روز تیرگان نخ هفت رنگی را دور دست خود می بندند و آرزوی باران می کنند که در آیین ایرانی بهترین آرزوهاست. آنها این نخ را تا 23 تیر ماه که روز ایزد باد است دور دست خود نگه می دارند و در آن روز آن را به دست باد می دهند.»
او می گوید: «تیر وابسته به ستاره تیشتر یا ایزد باران است که در گذر زمان به «تیر»تبدیل شده است. افسانه تیر با تیر اندازی ایرانیان جمع شده و به صورت تیراندازی آرش کمانگیر درآمده است.»
او درباره منابع پس از اسلام که در آنها به داستان آرش اشاره شده است می گوید: «در تاریخ طبری زمانی که از تیراندازی بهرام چوبینه یاد می شود، به سه تیراندازی بزرگ ایرانیان اشاره می شود: تیری که آرش پرتاب کرد،تیری که رستم به اشکبوس پرتاب کرد و سوم تیر بهرام چوبینه.»
دکتر قدمعلی سرامی اما درباره منابعی که در آنها به آرش اشاره شده است می گوید: «در پایان داستان اسکندر و آغاز دوره اشکانی در شاهنامه فردوسی در دو بیت به نام آرش اشاره می شود اما داستان آرش کمانگیر را در بر ندارد.»
اما آنچه ما از داستان آرش می دانیم از کجا آمده است؟ دکتر سرامی می گوید:«در «آثارالباقیه عن القرون الخالیه» ابوریحان بیرونی به داستان آرش اشاره شده است و در «مجمل التواریخ» هم اشاراتی به این داستان وجود دارد که آرش تیری را پرتاب می کند و تمام نیروی خود را همراه آن می کند و آن تیر سه شبانه روز تا بلخ می رود و در مرز بلخ بر تنه درخت گردویی فرو می رود و مرز میان ایران و توران را مشخص می کند.»
او می گوید: «داستان آرش ، داستان باززایی جهان و تعیین مرز است که با باززایی پس از قحطی همراه می شود و با پایان خشکسالی زندگی نویی آغاز می شود.»
در میان معاصران سیاوش کسرایی، بهرام بیضایی و مهرداد اوستا آثاری درباره آرش کمانگیر دارند اما روایت های آنان با یکدیگر متفاوت است. سرامی درباره این تفاوت می گوید: «شاعران یا نویسندگان گاهی امر باستانی را می گیرند و خود را مقید می کنند به اینکه کارشان با اصل برابر باشد. اوستا تلاش کرده است کاملا به اصل داستان آرش کمانگیر پایبند باشد اما کسرایی به توجه به گرایشات چپ خود تلاش کرده است یک اسطوره خلقی از داستان آرش کمانگیر بسازد. بیضایی که یک نویسنده ملی است داستان آرش کمانگیر را نیز مانند بسیاری دیگر از آثار کهن دستمایه خلق آثار جدید قرار داده و آن را دگرگون کرده است. بنابراین ریشه این تفاوت ها مربوط به سلایق آفریننده های بعدی داستان است که دست به باززایی داستان های کهن می زنند.»
او درباره جدیدترین منبع درباره آرش کمانگیر می گوید: «در کتاب «روان انسانی در حماسه های ایرانی» نوشته آرش اکبری مفاخر که بتازگی در انتشارات ترفند منتشر شده است مقاله مفصلی درباره آرش کمانگیر به چاپ رسیده که در آن به تمامی منابع و مآخذ آرش شناسی اشاره شده است.»
اوستا یا شاهنامه، آثار الباقیه یا مجمل التواریخ، فرقی نمی کند. ردپای آرش را بر بلندای دماوند می توان جست. بی گمان هنوز رد قدم هایش باقی است.
منبع: iran-eng forum
نویسنده: patriot
هفتخوان - دوران های چهارگانه ی شاهنامه - پیدایش داستان های هفتخوان رستم و اسفندیار در عصر برنز (کیانیان):
خوان به معنی سفره و هفتخوان به معنی هفت سفره (هفت سین، هفت روزِ هفته و یا هفت سیاره) است. عدد هفت در اساطیر و ادیان عددی است جادویی و در رابطه با مثلاً هفت کشور، هفت گرد، هفت اندام، هفت کوه و دیگر آمده است که متاسفانه در این گفتار نمی توانم به بررسی آنها هم قلم ببرم.
در هفتخوان رستم و اسفندیار ظاهراً هفتخوان از "هفت" و "خان" به معنی هفت منزل و گذرگاه است. رستم جهتِ رهایی کیکاووس از بند شاه مازندران از هفتخوان می گذرد. اسفندیار هم برای آزاد کردن خواهرانش از دست ارجاسپ به توران رفته و پس از گذراندن هفتخوان آنها را نجات می دهد. پیش از آنکه بررسی این دو هفتخوان را شروع کنیم لازم است دیدی از بالا به حماسه ی بزرگ فردوسی باندازیم. در کتاب پژوهشی ام بعنوان "شناخت شاهنامه" این اثر بزرگ را به چهار دوران اصلی تقسیم بندی کرده ام. نخستین عصر پس از پیشگفتار شاهنامه و بخش پیشدادیان (کیومرث تا طهمورث) عصر طلایی جمشیدشاه (عصر پدران و شکارچیان) است و تا ظهور ضحاک و به بند کشیدنش به دست فریدون ادامه دارد. دومین، عصر نقره (عصر مادران و برزگران) است که با فریدون و پسرانش آغاز گشته و تا پیدایش پهلوانان سیستانی ادامه دارد.
عصر کیانیان با کیقباد آغاز می گردد. این دوران را عصر برنز (دوران پسران و یا اولادان) نام گذاشته ام. ماجرای هفتخوان رستم در اوایل این عصر و با پادشاهی کیکاووس ادغام گشته است. این عصر تا شروع دوران نیمه تاریخی عصر آهن ادامه دارد. دوران تاریخی از پادشاهی بهمن تا یزدگرد سوم است. هفتخوان اسفندیار در سفر او به توران در اواخر عصر کیانیان صورت می گیرد.
ایرانویج و عبور کردن پهلوانان از دایره ی مرکزی جهان شاهنامه و ایرانشهر – مسلک و مذهب کیانی:
از پارس و البرز و مرز های ایرانشهر و ایرانویج که رد شویم دنیای دیگری با ساختمان خاص خود پدیدار می شود. هر گذری و هر گذرگاهی از سرزمین شناخته شده ی نیاکانمان به جهان دیگری می رسد که برای ما ناشناخته است. در عبور کردن از این مرز و بوم به جهان های دیگر مانند توران و مازندران مراحلی را باید طی کرد که تنها کار پهلوانان است. این گونه مراحل و گذشت از راه ها در شاهنامه بصورت هفتخوان رستم و هفتخوان اسفندیار در آمده اند.
در واقع از قدیم آزمایشات هفتخوانی جزیی از تمایلات رزمی-مذهبی جوانانی بوده که می خواستند به رتبه ی جنگجو، پهلوان و یل برسند و در راه نگهداری از میهن خود کوشش کنند. مسلک پهلوانی با پیدایش طبقه ی جنگجویان در فرهنگهای مختلف به اوج خود می رسد. در مذهب میترائیستی (مهر) که گویا توسط چند سرباز رومی که در ایران می زیستند به روم برده و شناسانده شد این گذرگاه های رزمی-مذهبیِ هفتگانه کاملاً دسته بندی شده، با ساختار منظم و پیچیده ای در آن فرهنگ رشد کرد. گونه ی مدرن آن را می توان در سیستم نظام ارتش دولت ها مشاهده کرد.در این رابطه مهرداد بهار مقاله ی پژوهشی ای بعنوان "ارتباط آیین زورخانه با آیین مهر" و "ورزش باستانی ایران و ریشه های تاریخی آن" دارد که در سال 1351 به چاپ رسید است. پیش از آنکه به ویژگی های هر دو ماجرا در شاهنامه بپردازیم لازم است تا نگاهی به مراحل گذر از هفتخوان ها بیاندازیم که در زیر بصورت فهرست ارائه کرده ام تا خوانندگان براحتی بتوانند آنها را از هم متمایز و با یکدیگر مقایسه کنند. هر یک از این هفتخوان ها در شاهنامه ی یک جلدی مسکو 25 صفحه است.
هفتخوان رستم (در بخش پادشاهی کیکاوس و رفتن او بمازندران آمده است):
1. رخش شیر را می کشد.
هفتخوان اسفندیار (پیش از داستان دردناک رستم و اسفندیار رخ می دهد):
1. اسفندیار دو گرگ را می کشد.
جالب است که در داستان رستم در جزوه ی مسکو (و جزوه های معتبر دیگر) از واژه ی "هفتخوان" نامی برده نشده است. اما رستم در خوانی که آنرا خوان ششم نامگذاری کرده اند کیکاووس را پیدا می کند و پادشاه از پهلوان می خواهد که از "هفت کوه" بگذرد و به غاری برود و دیو سفید را در آنجا بکشد. همچنین او در هفت روز به مازندران می رسد و کیکاووس را نجات می دهد:
کنون زین سپس هفتخوان آورم / سخن های نغز و جوان آورم
هفتخوان رستم و اسفندیار تفاوت شگفت انگیزی با یکدیگر ندارند و از ریشه های باستانیِ پهلوانی نشات گرفته اند و هر دو در عصر کیانیانِ شاهنامه رخ می دهند. اما به این دلیل که هفتخوان رستم در ابتدای عصر کیانیان و هفتخوان اسفندیار در اواخر این عصر بوجود می آیند هر کدام ویژگی های خاص خود را دارند.
ویژگی های هفتخوان رستم:
نخستین پادشاه عصر کیانی، کیقباد است. رستم او را از کوهسارانی که اقوام ایرانی در رابطه با حملات تورانیان (در اواخر عصر نقره) به آنجا پناه برده بودند به ایران برمیگرداند و بر تخت پادشاهی می نشاند. پادشاهانی که در این عصر بر تخت پادشاهی می نشینند در ارتباط با گستاخی و جوانیشان در جنگهای مختلف به پهلوانانی احتیاج دارند تا از ایران نگهداری کنند. هر زمان خطری برای ایران زمین بوجود می آید پهلوانان سیستانی به کمک سیمرغ ایران را نجات می دهند.
کیکاووس، دومین پادشاه ایران در عصر برنز (کیانی) است. رامشگری از مازندران پادشاه را به دیدن این سرزمین بهشتی دعوت و تحریک می کند. پس از لشکر کشیدن کیکاووس به مازندران، خود به دست دیوهای مازندران اسیر می شود. رستم پس از گذشتن از هفتخوان در سفر به مازندران او را از بند دیو ها رها می کند. در واقع پهلوانان سیستانی در این عصر نقش پدرانی را بازی می کنند که در ارتبات با قدرتهای الهی از جمله سیمرغ هستند.
از ویژگی های دیگر عصر برنز آن است که پدران و پسران برای احراز مقام پادشاهی با یکدیگر در حال اختلاف هستند. دخالت پهلوانان سیستانی در امور پادشاهی و همچنین کشمکش بین پدران و پسران در تمام طول این عصر ادامه پیدا می کند. از جمله داستان کیکاووس و پسرش سیاوش و گشتاسب و پسرش اسفندیار. مثال دردناک دیگر داستان رستم و پسرش سهراب است.
به جز نجات دادن کیکاووس از بند هاماوران پادشاه مازندران و گذشتن از هفتخوان - کارهای دیگر رستم - کشتن اسفندیار، بیرون راندن افراسیاب از ایران، فتح دژ سپندکوه، خونخواهی سیاوش، جنگ با سهراب و جنگ با برزو است.
ویژگی های هفتخوان اسفندیار:
پس از کیخسرو، در زمان پادشاهی لهراسب و گشتاسپ و در اواخر عصر برنز (کیانیان) بخش جدیدی در روند امور پادشاهی بوجود می آید. این رخداد با پادشاهی گشتاسپ که دین پیامبر زرتشت را می پذیرد همزمان است. از این به بعد امور دیوانی پادشاهی به سه بخش تقسیم می گردد؛ دین، پادشاه و پهلوانان. - و رستم بعنوان پهلوان اصلی شاهنامه از پادشاه (گشتاسپ) که دین زرتشت را برگزیده است شکایت می کند و به او تذکر می دهد که رسم پهلوانی و جوانمردی را نباید از یاد برد.
گشتاسپ پادشاه ایران به جز اینکه با خشم رستم طرف است با پسرش اسفندیار هم که خواستار دستیابی به تخت پادشاهی است در کشمکش است. در اواخر عصر برنز کشمکش قدرت پدر و پسر به نهایت خود می رسد و گشتاسپ برای حل این مشکل نخست اسفندیار را به بهانه ی آزادکردن خواهرانش از چنگ ارجاسپ شاه تورانی به سوی آن سرزمین روانه می کند و به پسرش قول می دهد که پس از دستیابی به پیروزی، پادشاهی ایران را به او بسپارد. اسفندیار با گذشتن از هفتخوان خواهرانش را نجات می دهد و به ایران باز می گردد.پادشاه ایران (گشتاسپ) حاضر نمی شود تا پادشاهی ایران را به پسر خود تفویض کند. در نتیجه به دنبال نقشه ای، پسر (اسفندیار) را که توسط زرتشت رویین تن گشته است به جنگ رستم پهلوان می فرستد.
جنگ رستم و اسفندیار یکی از دردناکترین و در واقع عجیب ترین ماجراهای شاهنامه است که در آن بصورت آشکاری سنتِ پدرسالاریِ سرزمین های ایران در اواخر عصر کیانیان نشان داده شده
منبع: iran-eng forum
نویسنده:amirgb