جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

عشق ابدی

پیرمرد صبح زود از خانه‌اش بیرون آمد پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم‌ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان‌ها بشود. پیرمرد در فکر فرو رفت. سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت: که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آن جا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: شما نگران نباشید ما به او خبر می‌دهیم. که امروز دیرتر می‌رسید.
پیرمرد جواب داد: متأسفم او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهدشد و حتی مرا هم نمی‌شناسد.
پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید در حالیکه شما را نمی شناسد؟
پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است.


مجله موفقیت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد