جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

خدایم لابه لا ی طوفان بود

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت نه هرگز همسری ام را سزاوار نیستی؛ تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی که بر کشتی سوار نشدی.خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را به پدرت پشت کردی به پیمان و پیامش نیز. غرورت غرقت کرد دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوهها.
پسر نوح گفت...

اما آنکه غرق میشود خدا را خالصانه تر صدا میزند، تا آنکه بر کشتی سوار است.من خدایم را لا به لای طوفان یافتم در دل مرگ وسهمگینی سیل. دختر هابیل گفت:ایمان پیش از واقعه به کار می آید.در آن هول و هراسی
که تو گرفتار شدی هر کفری به دل به ایمان میشود. آنچه تو به آن رسیدی ایمان به اختیار نبود،پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.
پسر نوح گفت آنان که بر کشتی سوارند امنند و خدایی کجدارو مریض دارند
که به بادی ممکن است از دستشان برود.من اما آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیده ام که با چشمان بسته نیز میبینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم .
خدای من چنان خطیر است که هیچ طوفانی آنرا از کفم نمی برد. دختر هابیل گفت:باری تو سرکشی کردی و گناهکاری .گناه تو هرگز بخشیده نخواهد شد .پسر نوح خندید وخندید و خندید وگفت:شاید آنکه جسارت عصیان داشته باشد شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد فرصت بخشیده شدن نیز داده باشد.
دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و گفت شاید، شاید پرهیز گاری من به ترس و تردید آغشته باشد اما عصیان تو دلیری نبود. دنیا کوتاه است
و آدمی کوتاهتر ،مجال آزمون و خطا نیست.پسر نوح گفت به این درخت نگاه کن،به شاخه هایش .پیش از آنکه دستهای درخت به نور برسند پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند.گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد.
گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت؛ من اینگونه به خدا رسیدم. راه تو اما زیباتر و مطمئن تر است دختر هابیل.
پسر نوح این را گفت و رفت .دختر هابیل تا دوردستها تماشایش کرد
و سالهاست که منتظر است وسالهاست که با خود می گوید :
آیا همسریش را سزاوار بودم؟

نظرات 7 + ارسال نظر
پاییز برگ ریزان دوشنبه 11 آذر 1387 ساعت 10:07 ق.ظ http://azi.blogsky.com

منتظرتم ...

دختر نارنج و ترنج دوشنبه 11 آذر 1387 ساعت 05:11 ب.ظ http://http://toranjbanoo.blogsky.com/

سلام حسین جان،
خیلی روایت جالبی بود.. دوستش داشتم! برام تازگی داشت از این منظر نگاه کردن.. یعنی از هر دو سو به یه موضوع نگاه کردن! و دو نتیجه گرفتن!!!
خیلی خیلی زیبا بود... اما به نظر من پسر نوح درست تر می گفت!

دختر نارنج و ترنج سه‌شنبه 12 آذر 1387 ساعت 09:03 ق.ظ

مرسی که سر زدی حسین جان،
راستی این شوکولاتا خوردنیه اون بالا گذاشتی؟
می گم پس چرا توی وبلاگ من موضوع بندیام نمایش داده نمی شه؟؟؟ تو می دونی؟؟؟؟

شهرزاد(معشوقه) سه‌شنبه 12 آذر 1387 ساعت 10:12 ق.ظ http://www.mashogheyegomshode1.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااااااام حسین.ممنون که اومدی پیشم و واسم نظر گذاشتی.(گل)
مطلبی که نوشتی پسر نوح و دختره هابیل خییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی قشنگ بود.واقا آدما بعد از گذشتن از گناهاشون به خدا میرسند.خدا رو درک میکنن.چون عذاب وجدان گناهاشون رو دارن
بازم پیش ما بیااااااااااااااااااااااااااااااا(گل)
من لینکت کردم.
قربونت شهرزاد.
باباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

دختر نارنج و ترنج چهارشنبه 13 آذر 1387 ساعت 06:56 ق.ظ http://toranjbanoo.blogsky.com/

سلام حسین جان،
ممنون که سر زدی.. و ممنون از توضیحاتت درباره موضوع بندی. آره، منم همین مراحل رو انجام می دم اما توی ستون کنار وبلاگ توی بخش آرشیو موضوعات چیزی نشون داده نمی شه. نمی دونم چرا؟
بی خیال.. شاید هم قالب ایرادی داره.
به هر شکل لطف کردی.. موفق باشی.

جوجه اردک جمعه 15 آذر 1387 ساعت 02:34 ب.ظ http://theuglyduckling.blogsky.com

عالی بود.
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما

یه دوست. .. شنبه 16 آذر 1387 ساعت 09:52 ب.ظ

این خداست که خدا را یاری میدهد... این قسمته ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد