پسرم را. و به چشم بر هم زدنی دستمالی بر درخت بست، (بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفایش را.
پیرزن با همان شتابی که آمده بود، رفت. او میدانست که فرصت چقدر اندک است. پیرزن در جستجوی استجابت دعا میدوید.
پیرزن دور شد و پیامبر و درخت و شهید او را مینگریستند.
درخت به پیامبر گفت: چقدر بیقرار بود! دعایی کن، ای پیامبر، پسرش را و شفایش را. و پیامبر به شهید گفت: چقدر عاشق بود! دعایی کن، ای شهید، پسرش را و شفایش را. و هر سه به خدا گفتند: چقدر مادر بود! اجابتی کن، ای خدا، دعایمان را و پسرش را و شفایش را.
فردای آن روز پیکر پیرزنی را بر روی دست میبردند، مردم؛ با گامهایی شمرده، بیهیچ شتابی.
و آن سو، پسری آرام دستمالی را از دست درختی باز میکرد؛ سنگ قبر شهیدی را با گلاب می شست و پسر اما نمیدانست چه کسی دستمال را بر دست درخت بسته است و نمیدانست که چرا سنگ شهید خیس است و نمیدانست این جای پنچ انگشتِ کیست که بر مزار پیامبر مانده است.
پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و پیامبر و شهید برایش چه کردهاند.
پسر رفت و هرگز ندانست که مادرش برای شفایش تا کجاها دویده بود...
سلام دوست عزیز
سایت بسیار قشنگ،جذاب وپرمحتوایی دارید.ما نیز فرومی
علمی ، تخصصی و عمومی، با نام انجمن پارسیان را برای تمام ایرانیان عزیز راه اندازی کردیم.
خوشحال می شویم به جمع دوستانه ما بپیوندید .
می توانید از مدیر کل سایت، مدیریت انجمنی را درخواست کنید.
مایه مباهات است دوستان و مدیران لایقی مانند شما در جمع ما باشند.
منتظر حضور سبز شما هستم. موفق باشید.
http://parsianforum.com
تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست………. تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در ان نیست………….. تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه کردم……………. تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست……………… تنهایی را دوست دارم زیرا………………… در کلبه تنهایی ام در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد
نمی دونم کلمه ای که احساس الان من رو بیان کنه پیدا می شه یا نه؟
فقط می تونم بهت بگم:
بغض یه دنیا الان توی گلومه..
خیلیییییییییییییییییییی قشنگ بود..
فقط بگو این نوشته از خودته؟؟؟؟