بزرگان چه چیزها که نگفته بودند. روایت به روایت، ورق به ورق، خط به خط، دهان به دهان زندگی کردیم و هیچ ضربالمثلی را نادیده نگرفتیم. آخر بزرگان گفته بودند و میگفتند: حرف بزرگ تر را باید به جان خرید. الغرض، زمانه عوض شد و آن لولو را باد برد!
یادش به خیر، لقمان حکیم. حالا یادمان نیست اولینبار چه کسی حکایتش را نقل کرد، گرچه راوی اهمیتی ندارد، که محتوا مهم تر است: «ادب از که آموختی، از بیادبان». ما سالها در پی لقمان رفتیم که ادب بیاموزیم. این بود که هر جایی آدمهای بیادب را جستجو کردیم. تا میتوانستیم خودمان را به آن ها نزدیک کردیم که در لقمان بودن، چند پله بالاتر از همکیشان باشیم.
روز و شب و لحظهای نبود که خواب غفلت ما را با خود ببرد و آموزش از بیادبان فراموش شود. روزگار گذشت و عاقبت روزی چشم باز کردیم، به خودمان که آمدیم؛ میان دایره بیادبان، گل سرسبد بودیم! آخر تازه فهمیدیم که بزرگان حرفهای دیگری هم زدهاند: «کمال همنشین در من اثر کرد/ وگرنه من همان خاکم که هستم».
بله، کمال همنشین در ما اثر کرده بود و لاجرم ما که در راه لقمان میرفتیم، در جماعت بیادبان همان شدیم که در و همسایه بهتر از لقمان گفته بودند!
دیگر کار از کار گذشته بود. بعدها فهمیدیم که ما به جای پذیرش درسهای لقمان، باید از سرنوشت پسر نوح درس عبرت میگرفتیم که: «پسر نوح با بدان بنشست/ خاندان نبوتش گم شد». نه، ما راه را اشتباه رفتیم برادر. اعتراف به اشتباه هم البته جرأت میخواست که ما این یکی را هنوز داشتیم. پس نشستیم و زانوی غم بغل گرفتیم و رهگذری پرسید: «مگر کشتیهایتان غرق شده؟» و ما گفتیم: «نه برادر، راه لقمان رفتهایم و سرخورده بازگشتهایم. جای آن باید پی ردپای سگ اصحاب کهف میرفتیم که: سگ اصحاب کهف روزی چند/ پی نیکان گرفت و مردم شد.»
رهگذر که ظاهراً مثل ما راه را اشتباه نرفته بود، به وعده «بزک نمیر، بهار میاد» ما را بار دیگر به زندگی امیدوار کرد که: «ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است». پس برخاستیم و به امید «بازگرداندن آب رفته از جوی»، رهسپار شدیم. ماجرا اما مثل «آب در هاون کوفتن» بود. هرچه تلاش کردیم، ماهی تازه نبود. مدام در ذهنمان پاسخ این سؤال را جستوجو میکردیم که پس چرا بزرگان گفتهاند: «جلوی ضرر را از هر جا که بگیری منفعت است»؟ پاسخ باز هم از ضربالمثلها بیرون آمد که فهمیدیم: «خشت اول گر نهد معمار کج/ تا ثریا میرود دیوار کج» و البته خانه ما هم ظاهراً از آن ها بود که «خانه از پایبست ویران است». از همه بدتر اینکه جماعتی مثل ما حیران ضربالمثلها بودند. ما هرچه میگفتیم: «ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است»، آن ها باور نداشتند و میگفتند: «برای شما هرگز، که بزرگان گفتهاند: توبه گرگ، مرگ است!»
خلاصه اینکه «آب از سرمان گذشت». البته میدانید که بر سر میزان گذشتن آب از سر، میان علما اختلاف نظر وجود دارد. به روایتی میگویند: «آب که از سر گذشت، چه یک نی، چه صد نی». ظاهراً گذشت روزگار و تغییر معیارهای سنجش، این ضربالمثل را اصلاح کرده و رسیده به «چه یک وجب، چه هفت وجب». به هر حال برای ما که مستعد غرق شدنیم، همان یک وجب کفایت میکند! چه میگفتیم؟ بله، آب از سر ما گذشت. ما هم آن ضربالمثل آشنا را به خاطر آوردیم و گفتیم «حالا که گذشت، چه یک وجب، چه هفت وجب.» بعدها فهمیدیم که به جای خواندن این همه ضربالمثل، باید میرفتیم کمی هم ریاضی میخواندیم که بفهمیم یک وجب با هفت وجب خیلی فرق دارد. تصور کن آدم اگر آب فقط یک وجب از سرش گذشته باشد، میتواند روی نوک پا بلند شود و نفس بکشد، اما ما که میگفتیم چه یک وجب، چه هفت وجب، رفتیم تا ته قصه و آن پایین اشهدمان را خواندیم. حالا تو فکر کن چند نفر از این جماعت دلداده به ضربالمثلها به خیال چه یک وجب، چه هفت وجب، آب از سرشان گذشته و غرق شدهاند در هر چی. کاش ریاضی خوانده بودیم!!
سلام حسین جان،
خوبی دوست من؟ عیدت مبارک. مرسی از لطفت و از این که مرتب سر می زنی.. خیلی خوشحالم می کنی.
چه با نمک بود این مطلبت!! کلللی لذت بردم. من اصولا دوست دارم این ضرب المثل بازی رو.. باهات هم کاملا موافقم تو این تضادی که بین خود ضرب المثل ها هست!
می دونی؟ فکر کنم هرکی هرچیزی رو که خودش دلش خواسته ضرب المثل ساخته فرستاده تو مخ ملت!! برای همینه که اینقدر با هم فرق دارن..
مرسی از مطلب خوبت.
پایدار باشی عزیزم.
سلام ... ممنون شمام قلم زیبایی داری
مثل این که ضرب المثل ها زیاد تو زندگی شما نتونسن کارساز باشن ...
موفق باشین
قشنگ بود عزیز.من آپیدم.بیاااااااااااااااااااااا