جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

اودیـســــــــه ی شـعــــــــــله هـا

دیر زمانی ست  که احساس میکنم یکی درختم  ، سرو ، صنوبر ، تاک ..
کهنه و پیر و پر برگ  با آغوشی بازمانده تا ابدیت رو به سوی تو ...

گفتم باز مانده و نه باز ... بازمانده از تو ... به سوی تو ..
تو که تنها بید مجنون دره ی منی ..  تنها چند قدم آن طرف تر .. کمی آن سو تر .

می دانی ... شوخی غریبی است اگر درختی عاشق باشم به درختی در کنار .
به تو .... تویی که تا همیشه ای در چشم ... و تا همیشه به دور ...

آری ... حس سروی دارم که می خواهد بفشرد بید مجنون عزیزی در بغل و لیک
توان حرکت و پای رفتنش سوی معشوق نیست .

کسی چه می داند انجام قصه ما چه خواهد بود ؟
شاید :‌
روزی هیزم شکنی پیر از راه خواهد رسید .. دست نامحرمش را بر پوسته ظریف تو
خواهد کشید و با نگاهی خریدارانه به این می اندیشد که بید مجنون اگر بسوزد
شعله اش آبی ست ، سرخ یا زرد رنگ ...
و چه می داند او که مجنونی بید از عمری بی صدا و بیرنگ سوختن است  ..

پس در مقابل چشمان وحشتزده ام می کوبد تبر را دمادم بر پیکره  نازک تو ...
می اندازدت از پا ...
و من .. هر چه فریاد کنم که بی انصاف نزن ، نکوب .. نکُش ..
او نشنود و نبیند این ناتوانیم را و نسوزد دلش ... بر دل سوخته ام ..

پس در انتهای آن وقت سخت ... خسته از کوبش کشنده ی تبر بر پیکر  تو ..
در فرصت سوختن سیگارش  لختی به تن ریشم تکیه می دهد ..
به زیر سایه ام می آساید ..
برگهای زرد و شاخه های تکیده ام را می نگرد و با نگاهی به پیر قامت تن ِ من ،‌
به این فکر میرود که بهتر  این سرو  کهنه ی تک مانده به دره را هم بیاندازم و
تا انتهای فصل سرد دغدغه هیزم از خانه و جان کودکانم دور بماند ..

و در آن فرصت طُرد غروب هیزم شکن پیر ،‌ با آخرین توان ،‌ مرا هم از پا می اندازد ...
می تراشد .. قطعه قطعه می کند ...

پس آن روز ای محبوب من نه روزگار عدم که روزگار وصل است اگر پیکره ی لُـخـتـم در
کنار قامت بی برگ و پوشش تو به میان گاری هیزم شکن پیر آرمیده باشد ...

 وه  .. فکرش را بکن .. میبینی چه لذت بخش است ؟
 از پس یک عمر بر پا بودن اما جدا ماندن و حال درست
 در لحظه نبودن ،‌ در هر قطعه با هم آمیختن و آرامیدن ..

 و به راستی از کدام عشق شورانگیز تر  که از حرارت
 تن داغ و داغدار عشاقش به وقت وصال شعله های
 رنگارنگ برخیزد ؟

 آری .. بید مجنون عزیز ...
 گرچه من هرچه به وصال تو مشتاق تر به مرگ خود
 نزدیکترم اما در عطش هـمـخـوابـگی و آسودن و سوختن
 با تو  دیر زمانیست که تا ریشه سوخته ام .

 پس چشم انتظار هیزم شکن پیر خواهم ماند  .
 

--------------------------------------------------------------------------------------------------- 

پی نوشت: این مطلب رو یکی از دوستای قدیمی و خیلی خیلی خوبم که بعد از 

مدتها چند روزه پیش دیدمش واسم فرستاد..... مرسی دوستم!

نظرات 1 + ارسال نظر
وجیهه جمعه 23 مرداد 1388 ساعت 11:53 ب.ظ

دلتنگی هایم فراموش میشود
وقتی حرف حرف اسمم را از زبانت می شنوم.
سرخی عشق در سبزی نگاهم شکوفه میزند،
آنگاه که ناگفته هایم را
بی عاریت کلام ... بی نیاز به نگاه
در حجاب دلنگاشته هایم می خوانی.
حضور عشق را می یابم
آن دم که تمام دنیا را
در تمنای لحظه ای که تمام دنیایم باشی
بر باد می دهم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد