جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

بارون می اومـــــــــــد

بارون بد طوری تند شده بود .تو دلم اشوب بود .هوا بوی خاک خیس میداد و من با خودم فکر میکردم .خاک خیس با خو ن چه بویی می ده.
ابرا هی با مشت به سینه هم میکوبیدنو هی مینالیدن .صدای نالشون جم میشد واسمون هلفی میکشید ش تو .بعد مثه یه فریاد تفش میکرد بیرون .
عقربه ها تکون نمی خوردن انگار اونام از هول وتب سر جاشون میخکوب شده بودن هرلحظه منتظر صدای فریاد بودم گوشم به خیابون بود تا کی صدای هوار هوار کفشاش که همیشه پاشنشونو میخوا بوند صدای رگبارو کمرنگ کنه

نمیدونستم از سرما میلرزم یا از ترس ولی هر چی که بود تنم بدجوری میلرزید رو مهره پشتم بالا میرفت و با صدای تیلیک تیلیک دندونام میریخت بیرون حال عجیبی داشتم با همه ی وحشتی که تو دلم بود میدونستم که اگه هزار بار دیگه هم دنیا بیام بازم این کارو میکنم حالا هم پشیمونم چرا زود تر اینکارو نکردم یا چرا وقتی داد میزدچشاشو از کاسه در نیاوردم
صدای در که اومد تازه معنی ترس مسه یه کاسه اب سرد ریخت تو هرم تنم اما صدای کوبه زنونه بود یه کم از سایه در اومدم چادرمو کشیدم سرم وپا برهنه دویدم تو حیاط مادرم بود مویه کنون پا به حیاط گذاشت و پشت سرش خواهر بزرگم که شش روزه عروس بیوه شده بود .خواهرم ناله کرد چی کار کردی شب که برگرده یه راست میره سراغ اون ,وقتی خبر دار شه میکشتت ,و بعدبا یه بغض فرو خورده گفت انگار قالی بخت مارو با نخ سیاه بافتن.
مادرم دستو پاشو جمع کرد هول هولکی گفت بارو بندیلتو جمع کن بریم میفرستمت شمال پیش عموت نمیتونه پیدات کنه
بجنب دختر مردم از هول و ولا و بعد تقریبا" دوید طرف اطاق زیر بارون خیس شده بودم اما حس رفتن به اطاقو نداشتم خواهرم دستمو گرفتو کشید نگاهم کرد رو صورتش یه لبخند محو سو سو میزد گفت چه جراتی داری دختر نترسیدی بعد هی دس دس کردو پرسید خوشگل بود با همون پای برهنه دویدم تو خاطرات صبح چهره شو به خاطر نمیاوردم فقط اون در سبز, رنگو رو رفته یادم میومد با عشقه های شرابی که پیچیده بودن رو تن دیوارو خودشونو کشیده بودن رو سینه در. گفتم یادم نیست .
مادرم بغچه ترممو گذاشته بود و تند تند داشت پرش میکرد ,ژس بابا رو از رو طاقچه بر داشت گنگو مات نگاهش کرد انگار هیچ وقت ندیده بودش ,زمزمه کرد راحت شدی کاش منم برده بودی .ژسو گذاشت تو بغچه و چهار گوششو محکم به هم پیچید . بغچه لباسهاو ژسو محکم به اغوش کشید مادر ژاکتم انداخت تو بغملو فریاد زد یالا پاشو الانه که سر برسه پا شدم بارون بند اومده بود دستم که بردم طرف ژاکت صدای اذان پاشید تو خونه ترس مثه بارون تو دلم بند اومد .چادرمو از سرم کشیدمو گفتم من نمیام نگاه ماتشون مثه بختک رو صورتم جا موند گفتم شما برید تا نیومده, شما رو ببینه بدتره مادرم گفت بچه گی نکن بیا بریم تو رو به ارواح خاک بابات بیا بریم .سرمو اوردم بالا نگا هم تو در گاهی خشکید وایساده بود تو سه کنج در و نگاهم میکرد تو نگاش هیچی دبود خالی خالی مادرم وا رفتو نشست رو زمین .خواهرم داد زد یا باب الحوائج و چنگ زد به صورتش .
اروم اومد تو اطاق گوش دادم پاشنه های خوابیدشم لخ لخ دمیکردن هیچ صدای نبود هیچی یا شاید من نمیشنیدم اومد طرفم زل زد تو چشامو گفت کجا بودی تازه از بهت در اومدمو به وحشت رسیدم مادرم گفت تو که میدونی چرا, صداش تو فریاد گم شد .نمیدونم اسمون بود که میغرید یا اون . اما یادمه که بعد خواهرم , دست مادرو گرفته بودو کشون کشون با خودش میبرد.هنوز خیسی نگاه مادرم تو ذهن خاطراتم مونده.
اونا که رفتن صدایه کوبه د ر دوباره با صداش پیچید تو گوشم کجا بودی؟ از ته وجودم یکی شمرده
گفت همونجایی که تو همیشه میری .ادم ته وجودم شجاع بود شاید چون میدونست هیچ کدوم از مشتو لگدا بهش نمیرسه .نگاشو ازم دزدید چشاش خسته بود .صورتش خیس بود ,نمیدونم از ابرای اسمون بود یا ابرای چشماش که همه صورتشو سایه کرده بودن .
دوباره نگام کرد نگاش یه رنگ جدید داشت هراسون دستامو گرفت , مرددفکراشو مزه مزه کرد بعد اروم بغلم کرد .سرشو خم کردو پیشونیمو بوسید .تازه فهمیدم چقدر از من بلند تره .خونه پر از صدا بود ,صدای اشکای اون اشکای من ,اشکای اسمون .
بهم گقت :نمی دونستم دوسم داری ,من دلم میخواست یکی عاشقم باشه من هیچوقت کسی رو نداشتم ,توهم ... دیگه هق هق لباش یادم نیست اما خوب یادمه بهش گفتم به بچه هامون میگم تو بارون عاشق شدم دوباره بارون میومد

نظرات 1 + ارسال نظر
نیما یکشنبه 1 آذر 1388 ساعت 10:30 ق.ظ http://springlet.blogfa.com

من هوای بارونی رو خیلی دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد