همیشه بین آدمها میگشتم، نگاه میکردم تا ببینم آیا کسی هست که بتواند مرا تحمل کند؟ آیا کسی هست که درکم کند؟ کمکم کند و دوستم داشته باشد؟ هر روز صفحهای از دفتر روزگار ورق میخورد و من باز هم میگشتم؛ میگشتم؛ اما به دنبال که؟
ادامه مطلب ...اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید
ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر عشق ارتفاع داشت
من زمین را زیر پای خود داشتم
و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردی
دیر زمانی ست که احساس میکنم یکی درختم ، سرو ، صنوبر ، تاک ..
کهنه و پیر و پر برگ با آغوشی بازمانده تا ابدیت رو به سوی تو ...
گفتم باز مانده و نه باز ... بازمانده از تو ... به سوی تو ..
تو که تنها بید مجنون دره ی منی .. تنها چند قدم آن طرف تر .. کمی آن سو تر .
خانمی با "لباس کتان راه راه" و شوهرش با "کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز" در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند.
ادامه مطلب ...یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم لب پنجره رفتم و در حالی که چشمهامو میمالیدم منظره ای رو که در اون موقع برام جالب بود دیدم همه جای حیاط پوشیده شده بود از برف نگاهی به برادر و خواهر کوچکم که زیر یک لحاف پاره پوره و کهنه که خواب بودند و پدرم که مدتها پیش از داربست افتاده بود و گوشه نشین شده بود انداختم! وسط اتاق کاسه ای بود که قطره قطره از سقف آب درونش میریخت که دیگه به صداش عادت کرده بودیم.
ادامه مطلب ...