جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

نامه ای به پدر

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :پدر عزیزم،با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر.می خواهی ازدواج کنیم Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.با عشق،پسرت،John
پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوست دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!!!
 
 
منبع: iran-eng forum

خار پیچ سوزان

یکهو دیدم وسط خاربوته در هم پیچیده ای به تله افتاده ام . نگهبان باغ را با نعره ای صدا زدم . به دو آمد، اما با هیچ تمهیدی نتوانست خودش را به من برساند. داد زد:
چه جوری توانسته اید خودتان را بچپانید آن تو ؟ از همان راه هم برگردید دیگر.
گفتم:
ممکن نیست . راه ندارد. من داشتم غرق خیالات خودم ، آهسته قدم می زدم که ناگهان دیدم این توام . درست مثل این که بته یکهو دور و برم سبز شده باشد... دیگر از این تو بیرون بیا نیستم : کارم ساخته است
نگهبان گفت : عجبا! می روید تو خیابانی که ممنوع است می چپید لای این خارپیچ وحشتناک و تازه یک چیزی هم طلب کارید... در هر صورت تو یک جنگل بکر گیر نکرده اید که ، این جا یک گردشگاه عمومی است . هر جور باشد درتان می آرند
گردشگاه عمومی ! اما یک همچین بته تیغ پیچ هولناکی ، جاش تو هیچ گردشگاه عمومی نیست ... تازه وقتی تنابنده ای قادر نیست به این نزدیک بشود، چه جوری ممکن است مرا از توش درآورد؟... ضمنا اگر هم قرار است کوششی بشود باید فوری فوری دست به کار شد: هوا تاریک شده و من محال است شب تو همچین وضعی خوابم ببرد.
سر تا پام خراشیده شده ، عینکم هم از چشمم افتاده و بدون آن هم پیدا کردن اش از آن حرف هاست . من بی عینک کورم
نگهبان گفت:
همه این حرف ها درست ، اما شما ناچار باید دندان رو جگر بگذارید. یک خرده طاقت بیارید. یکی این که اول باید چند تا کارگر گیر بیارم که واسه رسیدن به شما راهی واکنند تازه پیش از آن هم باید به فکر گرفتن مجوز کار از مقام مدیریت باشم . پس یک ذره حوصله و یک جو همت لطفا!

 

نویسنده: فرانتس کافکا

جوجه

تابستون بود لب پاشوره حوض نشسته بودم پاهام رو بی حرکت گذاشته بودم تو حوض گرما بیداد میکرد این موقه ظهر لجن های کف حوض میآمدند بالا یه دقیقه ای رو اب میموندن و باز میرفتندته حوض ماهی قرمز گندهه و اون دوتای دیگم می رفتن ته از کرمها هم خبری نبود اگه لجنا معطل میکردن با یه چوب حصیر میزدم تو سرشون تا برگردن سرجاشون پاهاموتکون نمیدادم عین یه سال قبل آخه ماهیا وکرما میترسیدن.صدای بچه های محل بلند بود گل گل مادر معصومه رو صدا کرد گفت برو بچه هارو ساکت کن آقا حالشون بدتر شده . سه تاخواهر برادرام با هم از مدرسه برگشتن من لجنا رو میپاییدم و اونهام انگار با پاشوره فرقی ندارم حتی نگاهی هم بهم نکردن.صدا از کوچه اومد جوجه اییه جوجه ای یهو پا شدم مادر گفت کجا
میرم کوچه
بیخود میکنی
داد زدم میخام برم من دیگه فلج نیستم
صداتو ببر بابات مریضه
من یه طوری از حوض اومدم بیرون که حتی کرمها هم نفهمیدن رفتم دم در قدم نمی رسید باچوب کلون در رو برداشتم چهارتا مرغ پا بسته رو جوجه ای دوره گرد انداخته بود زمین
سه تا شون پر پر میزدند مرده حتی منو نگاهم نکرد عصمت خانوم گفت اون چاقه چنده
گفت دوتومن معامله سر گرفت و سر مرغو برید دوتای دیگه پر پر میدند اما اون جوجه کوچیکه زل زده بود به من نه ناراحت بود نه خوشحال انگار میخاست یه چیزی بهم بگه حس کردم اول باره یکی پیدام کرده مادر اومد دم در
مامان اون جوجه رو برام بخر
تعجب کرد من هیچ وقت چیزی نمیخاستم
جوجه رو برام بخر
سه تا چاقشو تو خونه داریم چهارمی نه زیادی میخام چکار
جوجه ای همه رو برداشت رفت من دانبالش دویدم
جوجه ایی
مادر کشون کشون آوردم تو رفتم لب پا شوره پاهامو یه جوری کردم تو اب که
کرمها هم نفهمیدن
جوجه منو دید شاید منم اول کسی بودم که اونو دیدم
و برای اولین واخرین بار یه قطره از چشمم افتاد تو حوض یه موج درست کرد خورد به اون طرف حوض برگشت طوری کرمها هم نفهمیدن هی رفت و هی برگشت نه حوض سمنتی رو خراب کرد نه ماهیا فهمیدن نه حتی کرما
هنوزم بعد از پنجاه سال موج میاد و میره بدونه اینکه دیواری رو خراب کنه یا حتی کرما بفهمن که اونی که لب حوض نشسته سنگ پاشوره نیست.

 منبع: iran-eng forum

گپ دوستانه (شماره۲)

سلام دوستای عزیز 

این دومین گپ دوستانه ماست. امیدوارم تا اینجا تونسته باشین از مطالب استفاده کنین  

و به دردتون خورده باشن. 

قسمت جدیدی که به وبلاگ اضافه شده و تا چند روزه آینده مطالب اونو مینویسم  

قسمت "نوشته های چند قسمتی" هست که تو این بخش میخوام داستانهای بلند از  

نویسنده ها و  چهره های ادبی ایران و جهان رو در چند قسمت به طور کامل واسطون 

 بنویسم. امیدوارم که از این بخش هم استفاده کنین. 

راستی این رو هم بگم که مطالب زیادی رو تو این مدت مطالعه کردم و از بین اونها مطالب  

مختلفی(از جمله مقالات ادبی) براتون انتخاب کردم که به زودی در وبلاگ قرار میدم.  

FAITH MAKE ALL THING POSSIBLE - GOOD LUCK

یادداشتی بر بیگانه اثر آلبر کامو

بی‌شک بیگانه نخستین قصة کلاسیک پس از جنگ است. منظور من از نخستین قصه، نه همان از لحاظ تاریخی، بلکه نیز از حیث حسن کار است. این قصة کوچک که در سال 1942 انتشار یافت، و در سال‌های پس از رهایی کشور از چنگال اشغال‌گران توسط همة مردم خوانده شد، آلبرکامو را بسیار زود به اوج شهرت و افتخار رساند. دلبستگی مردم به این اثر از همان عمقی برخوردار بود که هر اثر جامع و دلالت‌گری از آن بهره‌مند می‌شود. این‌گونه آثار در برخی از دگرگونی‌های عظیم تاریخی رخ می‌نمایند تا نشانة یک گسیختگی و حکایت‌گر حساسیت تازه‌ای باشند. هیچ‌کس به این قصه اعتراض نکرد ، همه مجذوب و تقریباً عاشق آن گشتند. انتشار بیگانه یک واقعة اجتماعی و موفقیت آن واجد همان اهمیت اجتماعی اختراع باطری و یا پیدایش رنگین‌نامه‌های زنانه بوده است. این کتاب در آن دوره، شاید بیش‌تر از اکنون، چنین می‌نمود که فلسفة نوینی را، که فلسفة پوچی نامیده شد، به کرسی می‌نشاند. و این واقعه در لحظه‌ای اتفاق افتاد که اسطورة درک غربت نطفه می‌بست، پا می‌گرفت، از قلم پیشروان اندیشه به سطح مصرف عامه تنزل می‌کرد. کیرکه‌گار، مذهب اصالت وجود آلمان، کافکا، قصه‌نویسان آمریکایی، سارتر، یعنی جمعی از متفکران و آفرینندگان، از سرزمین‌ها و دوره‌های متفاوت، به طرز آشفته و درهم، در ذهن مردم دست به دست هم داده بودند و اسطورة نوین آزادی را صلا در می‌دادند. انسان، به واسطة روشن بینی خود، از دستاویزهای سنتی خویش محروم گشته، و پیوند از پناه‌گاه‌های باستانی خود (خدا- عقل) بریده، در چنان تنهایی بیکرانی رها گشته بود که تا آن روز جرأت نگاه کردن از روبه‌رو به آن نداشته است. ولی با این همه، وابستگی خود را به این جهانی که درکش نمی‌کرد تا آستانة فاجعه باز شناخت. بیگانه، به هنگام انتشار، مجموعه‌ای می‌نمود فراهم از همة این درونمایه‌ها: قهرمانش، مورسو، که در حضیض ابتذال زندگی روزمره، یعنی در دیدگاه یک کارمند دون‌پایه جا دارد، در برابر ابتذال اصلاً نمی‌شورد، بردگی‌های این زندگی را بی‌چون و چرا می‌پذیرد، و به ظواهر اعمال همة هم‌رنگی اجتماعی گردن می‌نهد، حتی آداب عواطف پسندیده، نظیر عاطفة فرزندی یا دوستی را رعایت می‌کند: اما مورسو همة این اعمال فاقد عاملیت را در حالتی ثانوی، یعنی بی‌تفاوتی کلی نسبت به دلایل جهان، انجام می‌دهد. مثلاً، مورسو در مراسم دفن مادرش شرکت می‌کند، اما در هر عمل قراردادی که انجام می‌دهد، احساس بیهودگی آن را بروز می‌دهد: مراسم را می‌پذیرد، ولی نه به دستاویز اخلاقی که مردم می‌خواهند او بدان دلبسته باشد. و اتفاقاً این گناهی است که جامعه به او نمی‌بخشد: اگر مورسو شورشی بود، جامعه با او می‌جنگید، یعنی قبولش می‌کرد. ولی چون عمل مورسو از سر خلوص نیت نیست، وی با بینش خود در مورد جهان شک روا می‌دارد. در چنین موردی، جامعه تنها کاری که می‌تواند کرد این است که او را، همانند شیئی که به واسطة استحالة خود آلوده گشته باشد، بانفرت و دهشت از خود طرد کند. چرا که چنین کسی هم‌چون نامحرمی است در میان جمعی که فقط افراد خانوادة خود را تحمل می‌توانند کرد و به کمترین نگاه نامحرم احساس خطر می‌کنند. پس مورسو با نگاه خود به خوش خدمتی پایان می‌بخشد. سکوت او در باب دلایل پسندیدة جهان منزه است، به حدی که وی را از هم‌دستی می‌رهاند و جهان را در برابر نگاه او عریان رها می‌کند: جهان موضوع یک نگاه می‌گردد، و جهان این درد را تحمل نمی‌تواند کرد: به همین جهت مورسو آدمکش می‌شود ، و محاکمه‌اش، بیش از آن‌که محاکمة یک عمل باشد، محاکمة یک نگاه می‌شود: در وجود مورسو، بیننده را محکوم کردند، نه جانی را. ملاحظه می‌شود که چگونه این ارتقاة انسان که کاملاً تازه بود (چون این ارتقاة قهقراة نگاه است، و دیگر، نظیر اسطوره‌های رمانتیک، نیچه‌وار یا انقلابی ، شورش عملی یا کلامی نیست)، توانست با درون‌مایه‌های اصلی فلسفة تازه سازگار جلوه کند. چه در این فلسفه و چه در آن اسطوره‌ها، انسان نه جامعه را رها می‌کند که پذیرای خدا گردد، نه خدا را ترک می‌کند که به بدی گرود، و نه جامعه و خدا را فرو می‌نهد تا مدینة فاضلة واهی را بپذیرد: انسان در جایگاه خود می‌ماند، هم‌درد و یار غار جهانی است که در اندرون آن به کلی تنها است. طبعاً برای این درون‌مایة نو، روایتی تازه لازم بود، چرا که غرابت مورسو در ناساز بودن اعمال و نگاه‌های او بود. عمل او، و نه دلایل آن، همانند روان‌شناسی در قصة سنتی، به جایگاه وحدت اساسی زمان قصه عروج می‌کند. مورسو دقیقاً نه بازیگر است، نه اخلاق‌گرا. او در مورد کاری که انجام می‌دهد سخنی نمی‌گوید، به اعمالی می‌پردازد که همه انجام می‌دهند، ولی همین اعمال آشنا فاقد دلایل و دستاویزهای مرسوم است، به نحوی که همان کوتاهی عمل و تاری آن تنهایی مورسو را آشکار می‌کند. عملی که کامو عرضه می‌کند، دیگر عملی در میان اعمال، غرقه در مجموعة علل، عوامل، نتایج و زمان‌ها نیست. این عمل ناب است، بی سبب است، از اعمال اطراف جداست. این عمل به اندازة کافی استوار هست که در برابر پوچی جهان بتواند ابراز انقیاد کند؛ و به اندازة کافی مختصر هست که به دستاویزهای فریبندة خطرجویی، در برابر، این پوچی را آشکارا انکار کند.ده سال پیش، هم‌زمانی بیگانه با آراة عمومی هویدا بود. امروز، این کتاب کوچک، که در هیأت دلخواه مردم فرانسه یعنی قصه‌ای فشرده و کوچک، همانند یک گوهر، در آمده است، هنوز حائز قدرت تام است. البته از راهی که کامو گشوده بود بعدها گروهی کثیر رفتند، و ادبیاتی « مسیحایی» و زندگی بخش گسترش یافت، و به آدمی، خواه معتقد، خواه بی‌دین، معصومیت، آرامش و حکمت، و تنهایی مرده‌ای زندگی باز یافته را بخشید. ولی با این همه، بیگانه هنوز اثری تازه و با طراوت است. چرا که این کتاب در آن سوی عقاید زمان انتشار خود جلوه‌گر است. این روزها یک بار دیگر می‌خواندمش، و حیرت‌زدة همان خصلتی بودم که بعضی به صفت ستایش‌آمیز «پیری» ملقب می‌کنند: هر اثری حتماً پیر می‌گردد، رسیده می‌شود، در پی زمان می‌رود، و اندک اندک قدرت‌های نهانی بروز می‌دهد. ده سال پیش، من هم مثل بسیاری از مردم در بند عقیدة زمانه گرفتار گشتم و بیش‌تر سکوت ستایش‌انگیز این اثر را دیدم. این سکوت، بیگانه را هم‌سنگ آثار بزرگی گردانیده است که محصول هنر ایجازند. اینک در این کتاب حرارتی می‌یابم، و در آن شور حال گرمی مشاهده می‌کنم که اگر در نخستین قصة کامو، در همان زمان انتشار می‌توانستیم کشف کنیم، شور حال آثار بعدی او را کمتر مورد سرزنش قرار می‌دادیم. نکته‌ای که بیگانه را یک اثر می‌گرداند، و نه یک نظر، آن است که انسان در این اثر خود را نه تنها دارای یک اخلاق، بلکه نیز یک خلق می‌یابد. مورسو آدمی است که از لحاظ جسمانی رام خورشید است، و من گمان می‌کنم که این طبیعت را باید تقریباً به مفهوم قدسی تصور کرد. عیناً همانند اسطوره‌های باستانی یا نمایشنامة فدر، اثر راسین شاعر قرن هفدهم، خورشید در این اثر تجربة چنان ژرفی در مورد جسم است که قرین سرنوشت می‌گردد: خورشید تاریخ می‌سازد، و در تداوم بی‌تفاوت حیات مورسو، لحظاتی سازندة عمل فراهم می‌کند. هیچ‌یک، از سه حادثة فرعی قصه (مراسم تدفین، واقعة کنار دریا، جریان محاکمه) نیست که تحت تأثیر حضور خورشید نباشد. آتش خورشید در این‌جا با همان حدت ضرورت باستانی عمل می‌کند. عامل اسطوره‌ای، مثل هر اثر اصیل دیگری، پیوسته به گسترش استعاره های خود می‌پردازد، و خورشید که، در سه لحظة روایت، مورسو را به عمل وامی‌دارد، یکی نیست. خورشید مراسم تدفین به‌طور محسوسی چیزی جز دلیل وجود ماده نیست: عرق چهره‌ها یا نرمی قیر جادة داغی که جنازه در آن حمل می‌گردد و همة عناصر این قسمت توصیف محیطی است چسبنده و لزج. مورسو کوششی برای رفع چسبندگی خورشید به عمل نمی‌آورد، هم‌چنان‌که برای رفع چسبندگی مراسم نیز کاری انجام نمی‌دهد. نقش آتش خورشید در این‌جا، نور تابانیدن به صحنه و هویدا ساختن پوچی آن است. در کنار دریا، استعارة دیگری از خورشید می‌بینیم: این خورشید ذوب نمی‌کند، جامد می‌گرداند، هر ماده‌ای را به فلز تبدیل می‌کند، خورشید بدل به شمشیر می‌شود، ماسه فولاد می‌گردد، حرکت دست به آدمکشی تبدیل می‌شود: در این‌جا خورشید سلاح است، تیغه است، سه گوشه است، قطع عضو است، و در برابر تن نرم و بی‌رنگ آدمی قرار می‌گیرد. و در سالن دادگاه جنایی، وقتی که مورسو محاکمه می‌شود، خورشید دیگری می‌تابد که خشک است، غبار‌آلود است، پرتو بی‌رنگ دخمه‌هاست. این ترکیب خورشید و نیستی در هر واژه‌ای نگ‌هدارندة حال و هوای کتاب است: چون مورسو فقط با یکی از عقاید جهان در ستیز نیست، بلکه نیز با جبری دست و پنجه نرم می‌کند که در هیأت خورشید در آمده است و سراپای نظامی کهن را در بر می‌گیرد. چون در این‌جا خورشید همه چیز است: گرما، رخوت، سرور، غصه، توانایی، دیوانگی، علت و روشنایی. از سوی دیگر، همین الهام دوگانه، یعنی خورشید گرمی‌بخش و خورشید روشنی‌بخش، بیگانه را به‌یک تراژدی تبدیل می‌کند. همانند ادیپ اثر سوفوکل یا ریچارد دوم، اثر شکسپیر. رفتار مورسو دارای یک مسیر جسمانی نیز هست که ما را به هستی شکوهمند و نا استوار او علاقه‌مند می‌کند. اساس قصه، نه تنها از لحاظ فلسفی، بلکه از لحاظ

ادبی چنین است: ده سال پس از انتشار، هنوز چیزی در این کتاب نغمه سر می‌دهد، هنوز چیزی در آن هست که دل را می‌آزارد، و این دو قدرت جوهر هر زیبایی است. نقل از کتاب: نقد تفسیری  

نوشته: رولان بارت

ردپای آرش کجاست؟

شامگاهان راهجویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پیگیر/ باز گردیدند/ بی نشان از پیکر آرش/ با کمان و ترکشی بی تیر./آری/ آری، جان خود در تیر کرد آرش/کار صدها صدهزاران تیغه شمشیر کرد آرش...
آرش کمانگیر،‌ سیاوش کسرایی

«آرش»‌ نامی نیست که بسادگی از جان و روان ایرانیان زدوده شود. او مرزهای ایرانی را حفظ کرد که صدای سم ضربه اسبان سپاه بیگانه در درازنای تاریخ، خاک آن را لحظه ای به آرامش رها نکرده است.
جست و جوی ردپای آرش در آثار ایرانی شاید جست و جوی هویت ایرانی باشد.
دکتر فریدون جنیدی آرش را نماد ایران و ایرانی می داند و می گوید:‌ «در زبان اوستایی آرش به صورت «ایرخش‌» ضبط شده که گونه دیگر «ایرج» ‌فارسی و به معنای ایران و ایرانی است.»
او با اشاره به اینکه در شاهنامه فردوسی اشاره مستقیمی به داستان آرش وجود ندارد می گوید:‌ «آرش نماد ایرانیانی است که پس از حمله تورانیان برخاسته اند و کشور خود را با کوشش و فداکاری از آنان بازگرفته اند. این داستان در شاهنامه به منوچهر پسر ایرج بازمی گردد. داستان منوچهر اشاره به تیره های ایرانی است که پس از کشته شدن ایرج در کوهستان مانوش گرد هم آمدند و نیرویی را تشکیل دادند که در برابر تورانیان ایستاد.»
جنیدی درباره کوهستان مانوش می گوید:‌ «از مانوش در متون پس از اسلام خبری نیست اما در کتاب «بندهشن» از این کوهستان یاد شده و جایگاه آن البرز مرکزی و کوهستان پیرامون دماوند است که با مکان تیر انداختن آرش همخوانی دارد.»
او به جام گرانبهای سیت ها که در نواحی ساحل دریای سیاه یافت شده و نقوش آن بر تقسیم سرزمین های ایرانی میان 3 فرزند فریدون یعنی ایراج،‌ سلم و تور دلالت می کند. او می گوید:«آنچه فریدون به ایرج می دهد یک کمان است و ایرانیان در کمانبری استاد بوده اند و نژاد مانوش با جنگ افزار برتر کمان از فراز کوهستان های البرز و دماوند،‌ توارنیان را از خاک ایران می رانند. اما تورانیان زمانی به آن سوی مرزها رانده می شوند که توان ایرانیان به پایان رسیده است و اسطوره آرش کمانگیر به صورتی که می شناسیم در همین زمان نمایان می شود که برای تعیین مرزها جان خود را در تیر می گذارد و آن را پرتاب می کند.»
جنیدی با اشاره به تیر روز از ماه تیر یا سیزدهم تیر که به جشن تیرگان نامبردار است می گوید:‌ «مشهور است که آرش در این روز تیر خود را رها می کند و ایزد باد 10 روز آن را با خود می برد و سرانجام در کنار رود جیحون فرود می آید. زرتشتیان در روز تیرگان نخ هفت رنگی را دور دست خود می بندند و آرزوی باران می کنند که در آیین ایرانی بهترین آرزوهاست. آنها این نخ را تا 23 تیر ماه که روز ایزد باد است دور دست خود نگه می دارند و در آن روز آن را به دست باد می دهند.»
او می گوید:‌ «تیر وابسته به ستاره تیشتر یا ایزد باران است که در گذر زمان به «تیر»‌تبدیل شده است. افسانه تیر با تیر اندازی ایرانیان جمع شده و به صورت تیراندازی آرش کمانگیر درآمده است.»
او درباره منابع پس از اسلام که در آنها به داستان آرش اشاره شده است می گوید:‌ «در تاریخ طبری زمانی که از تیراندازی بهرام چوبینه یاد می شود،‌ به سه تیراندازی بزرگ ایرانیان اشاره می شود:‌ تیری که آرش پرتاب کرد،‌تیری که رستم به اشکبوس پرتاب کرد و سوم تیر بهرام چوبینه.»
دکتر قدمعلی سرامی اما درباره منابعی که در آنها به آرش اشاره شده است می گوید: «در پایان داستان اسکندر و آغاز دوره اشکانی در شاهنامه فردوسی در دو بیت به نام آرش اشاره می شود اما داستان آرش کمانگیر را در بر ندارد.»
اما آنچه ما از داستان آرش می دانیم از کجا آمده است؟ دکتر سرامی می گوید:«در «آثارالباقیه عن القرون الخالیه» ابوریحان بیرونی به داستان آرش اشاره شده است و در «مجمل التواریخ» هم اشاراتی به این داستان وجود دارد که آرش تیری را پرتاب می کند و تمام نیروی خود را همراه آن می کند و آن تیر سه شبانه روز تا بلخ می رود و در مرز بلخ بر تنه درخت گردویی فرو می رود و مرز میان ایران و توران را مشخص می کند.»
او می گوید: «داستان آرش ، داستان باززایی جهان و تعیین مرز است که با باززایی پس از قحطی همراه می شود و با پایان خشکسالی زندگی نویی آغاز می شود.»
در میان معاصران سیاوش کسرایی، بهرام بیضایی و مهرداد اوستا آثاری درباره آرش کمانگیر دارند اما روایت های آنان با یکدیگر متفاوت است. سرامی درباره این تفاوت می گوید: «شاعران یا نویسندگان گاهی امر باستانی را می گیرند و خود را مقید می کنند به اینکه کارشان با اصل برابر باشد. اوستا تلاش کرده است کاملا به اصل داستان آرش کمانگیر پایبند باشد اما کسرایی به توجه به گرایشات چپ خود تلاش کرده است یک اسطوره خلقی از داستان آرش کمانگیر بسازد. بیضایی که یک نویسنده ملی است داستان آرش کمانگیر را نیز مانند بسیاری دیگر از آثار کهن دستمایه خلق آثار جدید قرار داده و آن را دگرگون کرده است. بنابراین ریشه این تفاوت ها مربوط به سلایق آفریننده های بعدی داستان است که دست به باززایی داستان های کهن می زنند.»
او درباره جدیدترین منبع درباره آرش کمانگیر می گوید: «در کتاب «روان انسانی در حماسه های ایرانی» نوشته آرش اکبری مفاخر که بتازگی در انتشارات ترفند منتشر شده است مقاله مفصلی درباره آرش کمانگیر به چاپ رسیده که در آن به تمامی منابع و مآخذ آرش شناسی اشاره شده است.»
اوستا یا شاهنامه، آثار الباقیه یا مجمل التواریخ، فرقی نمی کند. ردپای آرش را بر بلندای دماوند می توان جست. بی گمان هنوز رد قدم هایش باقی است.
 

منبع: iran-eng forum 

نویسنده: patriot

آرزوی یک گل عاشق

سالها پیش یه باغچه بود سر سبز و قشنگ. پراز گل های رنگارنگ.پر از گل های خوشبو ، اما میون گلای باغچه دو تا گل سرخبودن که از همه گلا قشنگتر و زیباتر بودن.
از همه گلا سر بودن و تو دنیا گلی به زیبایی اونا پیدا نمیشد.
دو تا گل سرخ همدیگرو خیلی دوست داشتن طوری که بقیه گل ها به عشق و علاقه ی اونا حسودیشون می شد تااینکه یه روز اتفاق بدی افتاد.یه روز خزون نا مهربون یکی از گلا رو چید و با خودش برد.
به آسونی آب خوردن .
بدون اینکه بقیه بفهمن یا حتی باغبون از خواب بیدار شه.
جای گل مثل یه زخم عمیق رو تن باغچه موند. اما گل دوم وقتی جای خالی گل اول رو دید دلش شکست.گلبرگاش یکی یکی ریختن .زرد و پژمرده شد. .دیگی کسی ندید اون مثل گذشته ها بخنده و شاد باشه.
کم کم بهار از راه رسید و با اومدنش همه شاد شدن.
آخه بهار و قتی می اومد آرزوی همه ی گلا رو برآورده می کرد.
امااون سال با بقیه سالها فرق میکرد.همه گلا از بهار یه چیز می خواستن و اون این بود که گل سرخ کوچولو دوباره شادبشه ، دوباره لبخند بزنه مثل گذشته ها.
بهار به سراغ گل رفت. اول اونو نشناخت چون گل کوچولو زرد و نحیف شده بود.
بهار با مهربونی ازگل پرسید:چی شده گل کوچولو؟ چرا امسال از اومدن من خوشحال نیستی؟ چرا اینقدرزرد و پژمرده شدی؟ من اومدم آرزوتو برآورده کنم.چه آرزویی داری؟ هر چی میخوای بگو.
اما گل فقط سکوت کرد.بهار هر کاری کرد نفهمید چی شده.اومد بره ازبقیه گلا بپرسه که چشمش به باغچه افتاد وهمه چیز رو فهمید.
به گل سرخ گفت: فهمیدم چی شده.ناراحت نباش واست یه گل سرخ میارم جای اون.
حتی از اون قشنگتر. حالا شاد باش و بخند.
اما گل به جای خنده بیشتر ناراحت شد.
بهارگفت:چیه؟چرا خوشحال نشدی؟
گل گفت:من هیچ گل دیگه ای رو نمی خوام.من گل خودمومی خوام.
بهار گفت: نمیشه.یعنی نمی تونم.آخه خزون از من قویتره.من زورم به اون نمی رسه.هر آرزوی دیگه ای داشته باشم برآورده می کنم جز این آرزو.
گل سرخ گفت:هرآرزویی باشه؟قول می دی؟
بهار جواب داد:آره ، هر آرزویی باشه. لبخندی روی لبای گل نشست و آروم در گوش بهار آرزوشو زمزمه کرد.
بهار از تعجب خشکش زد. آخه آرزوی گل خیلی تلخ بود.خواست حرفی بزنه .خواست اعتراض کنه.
اما گل اجازه نداد وگفت : یادت باشه قول دادی.
بهار در حالی که تو چشاش اشک حلقه زده بود گفت : آره قول دادم. فردای اون روز وقتی بقیه گلا از خواب بیدار شدن صحنه ی عجیبی دیدن .
جای دو تا زخم عمیق کنار هم روی تن باغچه و گلبرگ های سرخی که همه جا یادگاری مونده بود. عاشقانه تا دنیا دنیا با هم ماندند... 

منبع: iran-eng forum  

نویسنده: یامین

هفتخوان رستم و اسفندیار

هفتخوان - دوران های چهارگانه ی شاهنامه - پیدایش داستان های هفتخوان رستم و اسفندیار در عصر برنز (کیانیان):
خوان به معنی سفره و هفتخوان به معنی هفت سفره (هفت سین، هفت روزِ هفته و یا هفت سیاره) است. عدد هفت در اساطیر و ادیان عددی است جادویی و در رابطه با مثلاً هفت کشور، هفت گرد، هفت اندام، هفت کوه و دیگر آمده است که متاسفانه در این گفتار نمی توانم به بررسی آنها هم قلم ببرم.
در هفتخوان رستم و اسفندیار ظاهراً هفتخوان از "هفت" و "خان" به معنی هفت منزل و گذرگاه است. رستم جهتِ رهایی کیکاووس از بند شاه مازندران از هفتخوان می گذرد. اسفندیار هم برای آزاد کردن خواهرانش از دست ارجاسپ به توران رفته و پس از گذراندن هفتخوان آنها را نجات می دهد. پیش از آنکه بررسی این دو هفتخوان را شروع کنیم لازم است دیدی از بالا به حماسه ی بزرگ فردوسی باندازیم. در کتاب پژوهشی ام بعنوان "شناخت شاهنامه" این اثر بزرگ را به چهار دوران اصلی تقسیم بندی کرده ام. نخستین عصر پس از پیشگفتار شاهنامه و بخش پیشدادیان (کیومرث تا طهمورث) عصر طلایی جمشیدشاه (عصر پدران و شکارچیان) است و تا ظهور ضحاک و به بند کشیدنش به دست فریدون ادامه دارد. دومین، عصر نقره (عصر مادران و برزگران) است که با فریدون و پسرانش آغاز گشته و تا پیدایش پهلوانان سیستانی ادامه دارد.
عصر کیانیان با کیقباد آغاز می گردد. این دوران را عصر برنز (دوران پسران و یا اولادان) نام گذاشته ام. ماجرای هفتخوان رستم در اوایل این عصر و با پادشاهی کیکاووس ادغام گشته است. این عصر تا شروع دوران نیمه تاریخی عصر آهن ادامه دارد. دوران تاریخی از پادشاهی بهمن تا یزدگرد سوم است. هفتخوان اسفندیار در سفر او به توران در اواخر عصر کیانیان صورت می گیرد.
ایرانویج و عبور کردن پهلوانان از دایره ی مرکزی جهان شاهنامه و ایرانشهر – مسلک و مذهب کیانی:

در شاهنامه مانند بسیاری از دیدگاه های اساطیری و یا تاریخی با سرزمینی آشنا هستیم که نقطه ی مرکزی داستانها و سرزمین اصلی ایرانیان شناخته شده است. با دید یک ایرانی همه ی راه های جهان به ایران ختم می شوند و همگی هم از همانجا آغاز گشته اند. سرزمینی که فریدون پادشاهی آن را به عهده ی کوچکترین فرزندش ایرج گذاشت و بدین سبب آن را »ایرانویج« نام گذاشتند.

از پارس و البرز و مرز های ایرانشهر و ایرانویج که رد شویم دنیای دیگری با ساختمان خاص خود پدیدار می شود. هر گذری و هر گذرگاهی از سرزمین شناخته شده ی نیاکانمان به جهان دیگری می رسد که برای ما ناشناخته است. در عبور کردن از این مرز و بوم به جهان های دیگر مانند توران و مازندران مراحلی را باید طی کرد که تنها کار پهلوانان است. این گونه مراحل و گذشت از راه ها در شاهنامه بصورت هفتخوان رستم و هفتخوان اسفندیار در آمده اند.
در واقع از قدیم آزمایشات هفتخوانی جزیی از تمایلات رزمی-مذهبی جوانانی بوده که می خواستند به رتبه ی جنگجو، پهلوان و یل برسند و در راه نگهداری از میهن خود کوشش کنند. مسلک پهلوانی با پیدایش طبقه ی جنگجویان در فرهنگهای مختلف به اوج خود می رسد. در مذهب میترائیستی (مهر) که گویا توسط چند سرباز رومی که در ایران می زیستند به روم برده و شناسانده شد این گذرگاه های رزمی-مذهبیِ هفتگانه کاملاً دسته بندی شده، با ساختار منظم و پیچیده ای در آن فرهنگ رشد کرد. گونه ی مدرن آن را می توان در سیستم نظام ارتش دولت ها مشاهده کرد.در این رابطه مهرداد بهار مقاله ی پژوهشی ای بعنوان "ارتباط آیین زورخانه با آیین مهر" و "ورزش باستانی ایران و ریشه های تاریخی آن" دارد که در سال 1351 به چاپ رسید است.
پیش از آنکه به ویژگی های هر دو ماجرا در شاهنامه بپردازیم لازم است تا نگاهی به مراحل گذر از هفتخوان ها بیاندازیم که در زیر بصورت فهرست ارائه کرده ام تا خوانندگان براحتی بتوانند آنها را از هم متمایز و با یکدیگر مقایسه کنند. هر یک از این هفتخوان ها در شاهنامه ی یک جلدی مسکو 25 صفحه است.
هفتخوان رستم (در بخش پادشاهی کیکاوس و رفتن او بمازندران آمده است):
1. رخش شیر را می کشد.

2. چشمه ی آبی به راهنمایی غرم برای رستم پیدا می شود.
3. رستم اژدهایی را می کشد.
4. رستم زن جادو را هلاک می کند.
5. دو گوش دشتبان را می کند.
6. رستم ارژنگ دیو را در غار می کشد.
7. رستم دیو سپید را هلاک می کند. (دیو در حالت فرو رفتن شمشیر به بدنش تبدیل به سنگ می شود).

هفتخوان اسفندیار (پیش از داستان دردناک رستم و اسفندیار رخ می دهد):
1. اسفندیار دو گرگ را می کشد.

2. شیر نر و ماده ای را می کشد.
3. با اژدها می جنگد. (بکمک ساختن گاری و یا صندوق جنگ-ورزی).
4. زن جادوگر را می کشد. (که بصورت دختر زیبایی او را گول می زند).
5. مرغی را به عظمت سیمرغ می کشد.
6. از برف رد می شود و گرگسار را می کشد.
7. رویین دژ را فتح می کند و ارجاسپ شاهِ توران زمین را می کشد.

جالب است که در داستان رستم در جزوه ی مسکو (و جزوه های معتبر دیگر) از واژه ی "هفتخوان" نامی برده نشده است. اما رستم در خوانی که آنرا خوان ششم نامگذاری کرده اند کیکاووس را پیدا می کند و پادشاه از پهلوان می خواهد که از "هفت کوه" بگذرد و به غاری برود و دیو سفید را در آنجا بکشد. همچنین او در هفت روز به مازندران می رسد و کیکاووس را نجات می دهد:

گذر کرد باید بر هفت کوه / ز دیوان بهر جای کرده گروه
چو رخش اندر آمد بر آن هفت کوه / بران نره دیوان گشته گروه
یکی غار پیش آیدت هولناک / چنانچون شنیدم پر از بیم و باک
گذارت بر آن نره دیوان جنگ / همه رزم را ساخته چون پلنگ
بغار اندرون گاه دیو سپید / کزویند لشکر به بیم و امید
توانی مگر کردن او را تباه / که اویست سالار و پشت سپاه


داستان هفتخوان رستم بخشی است از داستان پادشاهی کیکاووس و در شاهنامه فصلِ مستقلی به نام "هفتخوان رستم" وجود ندارد اما هفتخوان اسفندیار داستانی است مستقل که گهگاه در آن از واژه ی "هفتخوان" نیز استفاده شده است:

کنون زین سپس هفتخوان آورم / سخن های نغز و جوان آورم

بپرسید گشتاسپ از هفتخوان / از آن نامور پور فرخ جوان
سخنگوی دهقان چو بنهاد خوان / یکی داستان راند از هفتخوان
ز رویین دژ و کار اسفندیار / ز راه و ز آموزش گرگسار
یکی گفت که اسفندیار از پدر / پرآزار گشت و بپیچید سر
دگر گفت کو از دژ گنبدان / سپه برد و شد بر ره هفتخوان
سوی هفتخوان من بنخجیر شیر / بیایم شما ره نپویید دلیر

هفتخوان رستم و اسفندیار تفاوت شگفت انگیزی با یکدیگر ندارند و از ریشه های باستانیِ پهلوانی نشات گرفته اند و هر دو در عصر کیانیانِ شاهنامه رخ می دهند. اما به این دلیل که هفتخوان رستم در ابتدای عصر کیانیان و هفتخوان اسفندیار در اواخر این عصر بوجود می آیند هر کدام ویژگی های خاص خود را دارند.
ویژگی های هفتخوان رستم:

هفتخوان رستم در زمان پادشاهی دومین پادشاه کیانیان (کیکاووس) رخ می دهد. همچنین که دیدیم عصر طلایی جمشید عصر پدران و عصر نقره ی فریدون به بعد عصر مادران است. عصر برنزِ (کیانیان) دورانی است که ما آن را عصر اولادان یا پسران نام گذاشته ایم. در این عصر نظام پادشاهی به دو بخش تقسیم می شود. یکی خود پادشاه است و دیگری پهلوانان سیستان، نریمان، سام، زال و رستم.

نخستین پادشاه عصر کیانی، کیقباد است. رستم او را از کوهسارانی که اقوام ایرانی در رابطه با حملات تورانیان (در اواخر عصر نقره) به آنجا پناه برده بودند به ایران برمیگرداند و بر تخت پادشاهی می نشاند. پادشاهانی که در این عصر بر تخت پادشاهی می نشینند در ارتباط با گستاخی و جوانیشان در جنگهای مختلف به پهلوانانی احتیاج دارند تا از ایران نگهداری کنند. هر زمان خطری برای ایران زمین بوجود می آید پهلوانان سیستانی به کمک سیمرغ ایران را نجات می دهند.
کیکاووس، دومین پادشاه ایران در عصر برنز (کیانی) است. رامشگری از مازندران پادشاه را به دیدن این سرزمین بهشتی دعوت و تحریک می کند. پس از لشکر کشیدن کیکاووس به مازندران، خود به دست دیوهای مازندران اسیر می شود. رستم پس از گذشتن از هفتخوان در سفر به مازندران او را از بند دیو ها رها می کند. در واقع پهلوانان سیستانی در این عصر نقش پدرانی را بازی می کنند که در ارتبات با قدرتهای الهی از جمله سیمرغ هستند.
از ویژگی های دیگر عصر برنز آن است که پدران و پسران برای احراز مقام پادشاهی با یکدیگر در حال اختلاف هستند. دخالت پهلوانان سیستانی در امور پادشاهی و همچنین کشمکش بین پدران و پسران در تمام طول این عصر ادامه پیدا می کند. از جمله داستان کیکاووس و پسرش سیاوش و گشتاسب و پسرش اسفندیار. مثال دردناک دیگر داستان رستم و پسرش سهراب است.
به جز نجات دادن کیکاووس از بند هاماوران پادشاه مازندران و گذشتن از هفتخوان - کارهای دیگر رستم - کشتن اسفندیار، بیرون راندن افراسیاب از ایران، فتح دژ سپندکوه، خونخواهی سیاوش، جنگ با سهراب و جنگ با برزو است.

ویژگی های هفتخوان اسفندیار:

پس از پادشاهی کیکاووس و داستان سهراب، سیاوش، بیژن و منیژه و غیره، نبرد بزرگ کیخسرو با تورانیان پیش می آید که به پیروزی ایرانیان می انجامد.

پس از کیخسرو، در زمان پادشاهی لهراسب و گشتاسپ و در اواخر عصر برنز (کیانیان) بخش جدیدی در روند امور پادشاهی بوجود می آید. این رخداد با پادشاهی گشتاسپ که دین پیامبر زرتشت را می پذیرد همزمان است. از این به بعد امور دیوانی پادشاهی به سه بخش تقسیم می گردد؛ دین، پادشاه و پهلوانان. - و رستم بعنوان پهلوان اصلی شاهنامه از پادشاه (گشتاسپ) که دین زرتشت را برگزیده است شکایت می کند و به او تذکر می دهد که رسم پهلوانی و جوانمردی را نباید از یاد برد.
گشتاسپ پادشاه ایران به جز اینکه با خشم رستم طرف است با پسرش اسفندیار هم که خواستار دستیابی به تخت پادشاهی است در کشمکش است. در اواخر عصر برنز کشمکش قدرت پدر و پسر به نهایت خود می رسد و گشتاسپ برای حل این مشکل نخست اسفندیار را به بهانه ی آزادکردن خواهرانش از چنگ ارجاسپ شاه تورانی به سوی آن سرزمین روانه می کند و به پسرش قول می دهد که پس از دستیابی به پیروزی، پادشاهی ایران را به او بسپارد. اسفندیار با گذشتن از هفتخوان خواهرانش را نجات می دهد و به ایران باز می گردد.پادشاه ایران (گشتاسپ) حاضر نمی شود تا پادشاهی ایران را به پسر خود تفویض کند. در نتیجه به دنبال نقشه ای، پسر (اسفندیار) را که توسط زرتشت رویین تن گشته است به جنگ رستم پهلوان می فرستد.
جنگ رستم و اسفندیار یکی از دردناکترین و در واقع عجیب ترین ماجراهای شاهنامه است که در آن بصورت آشکاری سنتِ پدرسالاریِ سرزمین های ایران در اواخر عصر کیانیان نشان داده شده  

منبع: iran-eng forum 

نویسنده:amirgb

کاوه آهنگر


رمز و راز و در پرده سخت گفتن درونمایه زبان اسطوره ایست. این زبان ذهن انسان را از ظاهر به باطن معطوف میکند و از گذشته ها به حال و از حال به آینده توجه میدهد و به درستی که بیانگر آرزوها ایدآل ها و آرمانهای یک قوم است. اسطوره ها غایت آرزوهای اقوام و آنچه ایشان به آن عشق میورزند و دوست میدارند تعریف میکند. شناخت اسطوره ها شناخت آرمانهاست و بی شک کاوه آهنگر از پرآوازه ترین اسطوره های پارسیست. ماجرای ضحّاک ماردوش از شنیدنی ترین داستانهای شاهنامه اثر فردوسی ، این بزرگ مرد آزاده ایرانی است که در آن به کاوه آهنگر اشاره میشود و فردوسی این شخصیت را دوباره میپروراند تا امروز ما از آزادگی و دادگری کاوه درس بگیریم و زیر پرچم ستم و بیداد نرویم. باهم به مروری کوتاه بر این داستان میپردازیم. مرداس از فرمانروایان قدرتمند عربی بود که پسری بد گوهر و بد ذات به نام ضحّاک داشت. ضحّاک با همفکری شیطان که در لباس پیرمردی خیرخواه بر او آشکار میشود، پر انگیزه به کشتن پدر و رسیدن به قدرت و فرمانروایی میشود و پدرش را که در حال نیایش از پای در می آورد.ضحّاک این چنین بر تخت شاهی و فرمانروایی نشست میکند و به مدت هزار سال حکم رانی میکند. دوران حکومت ضحّاک دورانی تیره و سیاه بود. خرافات و گزند بر خرد و راستی چیره گر شده بودند و بیداد و پلیدی ایران زمین را فرا گرفته بود. شیطان روزی در لباس آشپز به دربار می آید. بعد از اینکه چیره دستی شیطان در خوالیگری بر درباریان آشکار میشود وی را به آشپزخانه دربار راه می یابد. شیطان پاداش خود را برای مهارتش در خوالیگری بوسه زدن بر شانه های پادشاه- ضحّاک میخواند و درباریان به وی اجازه میدهند که شانه های ضحّاک را ببوسد.
از جای بوسه ای که شیطان بر شانه های ضحّاک میزند دو مار میرویند. ضحّاک درمانده به دنبال پزشک بود که شیطان اینبار در لباس پزشک برای تیمار وی آشکار شده و به او میگوید که باید هر روز مغز دو جوان را برای آن دو مار پخت کنند و به آنان بخورانند. دژخیمان ضحّاک برای زنده نگاهداری ماران ضحّاک روزانه دو جوان را از پارسیان بر میگزیدند و میکشتند. این کشتار بر پارسیان گران افتاد و دو دلیرمرد یکی ارمایل و دیگری گرمایل به چاره اندیشی بر آمدند. بعد از راه یابی به دربار ضحّاک به خوالیگری پرداختند. چون دژخیمان دو جوان به نزد ایشان می آوردند یکی را رهایی میدادند و به او بز و میش میدادند تا راه دشت و کوه را پی گیرند و دوباره به دست دژخیمان ضحّاک نیافتند. به گفته فردوسی کردهای امروزی از همان تخمه و نژاد از همان جوانان نجات یافته از دست دژخیمان ضحّاک به دست دو خوالیگر پارسی هستند. خوالیگران به ناچار جوان دیگر را قربانی میکردند و به مارهای ضحّاک خوراکی از مغز انسان و گوسفند میدادند. بنابر این شمار قربانیان مارهای ضحّاک از شصت نفر در ماه به سی نفر در ماه رسید. شبی ضحّاک که در کنار ارنواز یکی از دختران جمشید-پادشاه ایران زمین قبل از ضحّاک که وی به نزد خود آورده بود خوابیده بود، که خوابی آشفته وی را با نعره ای از خواب پرانید. ضحّاک رویای خود را چنین بازگو میکند که سه مرد جنگی به وی حمله بودند، و او را کت بسته در مقابل مردم به سوی دماوند میراندند. اختر شناسان و موبدان را از ترس یارای تعبیر خواب ضحّاک نبود، اما سرانجام به او گفتند که تاج و تخت او دیر نخواهد پایید. چون فریدون بالغ شود و به مردی رسد با گرز پولادین و گاونشانش را که نشان خاندان اثفیان است بر سر تو خواهد کوبید و تورا به خواری خواهد بست و بر تخت تو خواهد نشست. ضحّاک پرسید کینه او از چیست؟ و به او گفتند که پدر فریدون و گاوی به نام برمایه که دایه او نیز باشد به دست تو کشته خواهند شد و این کشتار تو کینه ای سخت بر دل فریدون خواهد افکند. ضحّاک با شنیدن این سخنان از هوش رفت و از آن روز به بعد دیگر آرام و قرار نداشت و هراسیمه به دنبال فریدون میگشت تا او را نیست کند.
آبتین پدر فریدون در هنگام گریز به دست دژخیمان ضحّاک کشته میشود و فرانک مادر فریدون وی را در روستای ورک در ناحیه لاریجان مازندران به دنیا می آورد. فرانک هراسان فریدون را به نگهبان مرغزاری میسپارد و از او میخواهد که فریدون را تیمار کند. فریدون سه سال از برمایه گاوی که هر موی او همچون طاووس نر از یک رنگ بود شیر میخورد، تا اینکه همه جا صحبت از این گاو میشود و ضحّاک از این مکان آگاه میشود. پس فرانک به دنبال فریدون می آید و اورا به البرز کوه میبرد تا از گزند ضحّاک به دور باشد. فریدون در البرز کوه به دست پیرمردی سپرده میشود تا اورا پدر و نگاهبان باشد. ضحّاک در این میان به آن مرغزار میرود و برمایه را میکشد و خانه آبتین را به آتش اهریمنی خویش میسوزاند.
فریدون بعد از شانزده سال سراغ مادرش را میگیرد و از البرز کوه به نزد فرانک می آید تا از او در مورد خودش سوال کند. فرانک برای او تمامی آنچه بر ایشان گذشته داستان میکند و به او میگوید که پدرش آبتین خردمندی بی آزار از نژاد تهمورث بوده و از نسل پادشاهان بوده است و به دست ضحّاکیان کشته و از مغزش برای ماران ضحّاک خورش درست شده است. فریدون بعد از آگاهی یافتن از سرگذشت خود بسیار خشمگین میشود و به مادر میگوید که شمشیر بر دست خواهد گرفت و ضحّاک را از تخت پایین خواهد کشید، اما مادر به او هشدار میدهد که ضحّاک قدرتمند است و سپاهی بزرگ و نیرومند دارد و از او میخواهد که جهان را با بینشی فراتر از بینش جوانی اش ببیند تا سر خود را بیهوده و به خامی بر باد ندهد.
ضحّاک همچنان از فریدون هراسان بود و از هراس وی شب و روز نداشت. سرانجام برای مشروعیت بخشیدن به حکومت اهریمنی خویش بزرگان و مهتران را فراخواند و از آنان خواست که بر نوشته ای گواهی دهند که ضحّاک جز نیکی و داد نجسته و نخواسته است. بزرگان و پیران در حال گواهی دادن بودند که به ناگاه فریادی از میان جمعیت برمیخیزد و جمعیت را خروش و هم همه ای می افتد. کاوه آهنگر به ضحّاک میخروشد که من کاوه دادخواه، آهنگری بی آزار هستم و تورا نیکخواه و دادگر نمیدانم. کاوه با جسارت به ضحّاک میگوید که اگر تو پادشاه هفت کشوری چرا همه رنج و سختی آن بر گردن ماست؟. وی به ضحّاک میخروشد که مغر فرزندان من خوراک ماران تو شده اند و اکنون هم یکی از پسران من در نزد تو گرفتار است. ضحّاک که هرگز نمی اندیشید مردی با چنین زهره و گفتاری به وی آنچنان بخروشد، سراسیمه دستور میدهد فرزند وی را آزاد کنند و به وی بازگردانند. کاوه روی به پیران و بزرگان که در حال گواهی دادن به دادگری ضحّاک بودن میکند و میخروشد که شما دل به ضحّاک سپرده اید و ز یزدان ترسی به دل و شرمی به سر ندارید و بسوی دوزخ روانه اید که ایگونه نا دادگرانه گواه بر دادگری ضحّاک میشوید. کاوه میگوید من نه بر این گواهی پوچ گواهی میدهم نه از ضحّاک هراسی دارم و گواهی را پاره کرده بر زیر پای می افکند و از مجلس خارج میشود. اطرافیان ضحّاک تعجب زده از وی میپرسند که چرا به کاوه هیچ نگفت و به او اجازه چنین جسارتی را داد اما ضحّاک میگوید گفتار کاوه آنچنان او را هراسان و آشفته کرد که تو گوئی کوهی آهنین میان من و او پدید آمد و من نتوانستم هیچ بگویم.
پس از آنکه کاوه از مجلس ضحّاک خارج شد مردم به دور وی گرد آمدند. کاوه برخروشید و آواز دادخواهی سرداد و مردمیان را به دادخواهی و ظلم ستیزی فراخواند. کاوه پیشبند چرمی آهنگری خود را به در می آورد و بر سر نیزه ای میکند. نیزه ای که بر آن چرم آهنگری کاوه قرار داشت در فرهنگ فارسی به درفش کاویانی نامدار است و نشانه وطنپرستی و ناسیونالیسم ایرانی است. کاوه از مردم میخواهد که فریدون را حمایت کنند و بر ضحّاک بشورند. همان چرم بر نیزه بی ارزش سبب خیر شد و ضحّاکیان را از دادخواهان جدا کرد، و این همان کاری است که امیدداریم پرچم شیر و خورشید انجام دهد !
مردم به نزد فریدون رفتند و فریدون چرم برنیزه را به فال نیک گرفت و به ابریشم روم و زربافت و گوهرهای سرخ و زرد و بنفش بیاراست. از آن پس هر کس به پادشاهی ایران زمین میرسید درفش کاویانی را با گوهری نو می آراست. فریدون چون روزگار را بر ضحّاک آشفته میبیند کلاه کیانی به سر میکند و نزد مادر می آید به او میگوید که به سوی میدان خواهد رفت و از مادر میخواهد که برایش نیایش کند. فرانک فریدون را به دادار پاک میسپارد و از او میخواهد که فرزندش را از بدی و پلیدی به دور نگه دارد. فریدون به دو برادر خود کیانوش و شادکام میگوید که روز پیروزی دور نیست و تاج تهمورث و جمشید را باز پس خواهیم گرفت، و ایران را دوباره پر از داد خواهیم کرد. فریدون آهنگران را فرا میخواند و نقش گرزی گاو نشان را برروی خاک مینگارد تا ایشان از روی آن نگارش گرزی گاونشان برایش بسازند. آهنگرانی چیره دست گرز گاونشانی را برای فریدون میسازند.
در خرداد روز (روز ششم ماه) فریدون با سپاهیان به جنگ ضحّاکیان میرود. از اروند رود میگذرد به دژ ضحّاک در بیت المقدس میرسد و بدان راه میابد اما ضحّاک را نمی یابد، زیرا وی برای اینکه پیشگویی فالگیران درست از آب در نیاید به هندوستان رفته بود. کندرو دست نشانده ضحّاک در بیت المقدس می آید و فریدون را می ستاید، اما شبانه راه هندوستان به پیش میپگیرد و به نزد ضحّاک میشود. ضحّاک را از آنچه بر او رفته آگهی میدهد. ضحّاک با سپاهی از بیراهه به دژ می آید اما به اسارت فریدون در می آید. به فریدون الهام میشود که وقت نیستی و نابودی ضحّاک هنوز فرانرسیده، پس اورا دست بسته و خوار به لاریجان و سپس البرزکوه میبرد و در غاری که بن آن ناپیدا بود می آویزد. روز پیروزی فریدون بر ضحّاک روزیست که جشن مهرگان در آنروز برگذار میشود. مهرگان جشنی است که در آن سپیدی بر سیاهی و جهل پیروز میشود و روزیست که ایرانیان آزادی و رهایی از ستم ظالمان و ضحّاکیان و پیروزی نیکی بر پلیدی را جشن میگیرند.
و اما سرور و جشن از یک طرف و ترس از اینکه زنده شدن یاد کاوه و دادخواهی وی در میان ایرانیان آنان را دوباره و چند باره به دادخواهی تشویق کند، آدمخواران و ضحّاکیان این زمانه را آنچنان میهراساند که قدرت دوزخی خویش را به رخ مجسمه بی جان کاوه  

منبع: iran-eng forum

نویسنده:amirgb