جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

شیطان

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود  
منبع: iran-eng forum

اسمودرز

روزگاری در بخش شمالی اوستین، خانواده ی شریفی به نام اسمودرز سکونت داشت. این خانواده که شامل اسمودرز، زنش، دختر کوچولوی پنجساله ش و پدر و مادر همین دخترک بود [!] موقع سرشماری ویژه تقریبا شش نفری از جمعیت آن منطقه را تشکیل میدادند، در حالی که در محاسبه ی واقعی فقط سه نفر بودند.
شبی پس از شام، دختر کوچولو دل درد سختی گرفت و جان اسمودرز با عجله به مرکز شهر رفت تا دارو تهیه کند.
او هرگز بازنگشت.
دختر کوچولو سلامتی اش را بازیافت و به موقع اش رشد کرد تا بالغ شد.
مامانش خیلی به خاطر ناپدید شدن شوهرش گریه و زاری کرد و این تقریبا سه ماه قبل از این بود که دوباره ازدواج کند و به سن آنتونیو برود.
دختر کوچولو هم به موقع ازدواج کرد و پس از چند سالی که دور خودش چرخیده بود، او هم حالا یک دختر پنجساله داشت.
او هنوز در همان خانه ای زندگی میکرد که وقتی پدرش رفت و دیگر برنگشت، آنجا سکونت داشتند.
شبی تقارن فوق العاده ای رخ داد؛ در سالگرد ناپدید شدن جان اسمودرز که اگر هنوز زنده بود و شغل ثابتی داشت حالا پدربزرگ دختر کوچولو محسوب میشد، دختر زن دل درد سختی گرفت.
جان اسمیت – همان کسی که زن با کسی غیر از او ازدواج نکرده بود – گفت: "من میروم مرکز شهر تا برایش دارو تهیه کنم."
زنش فریاد کشید: "نه، نه، جان عزیزم، تو هم احتمالا برای همیشه ناپدید میشوی و یادت میرود که برگردی."
پس جان اسمیت نرفت و آن دو با هم کنار پنسی کوچولو – چون اسمش پنسی بود – نشستند. بعد از مدتی به نظر رسید حال پنسی کوچولو دارد بدتر میشود و جان اسمیت دوباره تلاش کرد تا به دنبال دارو برود، ولی زنش اجازه نداد.
ناگهان در باز شد و پیرمردی خمیده و قوزکرده، با موی بلند و سفید وارد اتاق شد. پنسی گفت: "سلام، این بابابزرگه." پنسی قبل از بقیه او را به جا آورده بود. پیرمرد شیشه ی دارو را از جیبش بیرون آورد و یک قاشق از آن به پنسی داد. پنسی در جا خوب شد.
جان اسمودرز گفت: "یک خرده دیر کردم، چون منتظر اتوبوس بودم."
نویسنده: ا. هنری- ترجمه غلام رضا صراف

عشق ابدی

پیرمرد صبح زود از خانه‌اش بیرون آمد پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم‌ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان‌ها بشود. پیرمرد در فکر فرو رفت. سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت: که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آن جا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: شما نگران نباشید ما به او خبر می‌دهیم. که امروز دیرتر می‌رسید.
پیرمرد جواب داد: متأسفم او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهدشد و حتی مرا هم نمی‌شناسد.
پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید در حالیکه شما را نمی شناسد؟
پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است.


مجله موفقیت

زمانه تو هزاران آرش میطلبد

عمو نوروز سر تا پای خودش را توی آیینه ورانداز کرد. لباسش سبز ِ سبز بود. پر بود از گل های رنگارنگ. سر آستین هایش صورتی بود. به رنگ گل های بهاری. کفش هایش طلایی رنگ بود، شلوار گشادش قهوه ای رنگ. به رنگ خاک نم گرفته. یقه پیراهنش سبز کمرنگ بود. به رنگ جوانه تازه دمیده. اما دلش افسرده بود. مگر می شود شب عید نوروز دل عمو نوروز افسرده باشد؟... عمو نوروز کلاه بوقی منگوله دارش را که سبز پررنگ بود سر جایش گذاشت و دستی به ریش بلندش کشید. تصمیم گرفت که شب نوروز امسال برای بچه ها قصه بگوید. کوله بارش را به دوش کشید. در را باز کرد و بیرون رفت...
***
تیک تاک ساعت ذوق و شوق پسرک را صد چندان کرده بود. فردا روز عید نوروز بود، اما پسرک از شوق دیدن عمو نوروز خوابش نمی برد. مادرش گفته بود که عمو نوروز در شب عید، وقتی بچه ها به خواب می روند، برایشان هدیه های خوب می آورد. اما او هنوز بیدار بود! به خودش نهیب زد: بخواب! وگرنه هدیه بی هدیه! ساعتی گذشت ... کودک به خواب رفت...
***
در اطاق با صدای جیر جیر نازکی باز شد. کودک چشمانش را گشود. نور سبز رنگ لطیفی کم کَمک از پشت در به اطاق رخنه می کرد. در بیشتر باز شد. نور سبز رنگ جلوه بیشتری یافت. کودک به زیر خزید و پتو را تا زیر بینی اش بالا کشید. حالا در کاملا باز شده بود و مردی در آستانه در بود که کوله باری بر دوش داشت. پسرک با خوشحالی زمزمه کرد: عمو نوروز!
عمو نوروز نزدیک تر آمد و گفت: تو هنوز بیداری؟ چه موهای سیاهی داری تو!
پسرک فقط خندید. زل زد به چشم های عمو نوروز.
- تو عمو نوروز منی!
- آره! من عمو نوروزِ همه بچه ها هستم.
- برای من هدیه آوردی؟
- معلومه که آوردم! اما خودت که می دونی... همه بچه ها باید وقتی خواب اند هدیه شان را از عمو نوروز بگیرند.
- اما من که بیدارم!
- آره... بیداری... حالا برای اینکه بخوابی برای تو یک قصه تعریف می کنم و وقتی خوابیدی هدیه ات رو بالای سرت می ذارم.
- من خیلی دوستت دارم عمو نوروز!
- من هم همین طور... منم همه بچه ها را دوست دارم... و اما قصه من... قصه آرش... آرش ِ کمانگیر!
***
آخرین فرمان:
باید اکنون پهلوانی از شما تیری کند پرتاب
گر به نزدیکی فرود آید،
مرزهاتان تنگ!
خانه هاتان کور!
ور بپرّد دور...
آه... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان!
شکست چه واژه تلخی بود. آنقدر تلخ که زبانها لحظه ای آنرا نگه نمی داشتند. هر کسی بر زبانش می آورد، دلش پر درد می شد. منوچهر شاه به چهره پهلوانان لشگرش نگاه کرد. سر ها به زیر بود. منوچهر آه کشید. گناه او نیز کمتر از سردمداران لشگرش نبود. به قول و قرارش با افراسیاب فکر کرد. کیست آنکه از قله دماوند بالا رود و قدرت کمانش آنگونه باشد که مرز ایران و توران را تا آنجا که ممکن است عقب براند. هیچکس...
هیچکس؟ چرا! کسی هست. نه قهرمان پولادین بازو و نه سردمدار دلیر لشگر. کسی که عشق به ایران وادارش می کند تا داوطلب پرتاب تیر شود. اینک آرش کمانگیر، تیر و کمان به دست، وارد خیمه منوچهر، شاه ایران می شود. تعظیم می کند. منوچهر از قدرت بازوی او در شک است. علت شکست او از افراسیاب همین بود. شاه ایران فقط به قدرت بازو می اندیشید. حال، آرش قدرت ایمان را برایش معنا می کرد. آرش کمانگیر قدمی به جلو آمد. به ناگاه جامه اش را از تن درید و برهنه شد. ندا داد: تن پاک مرا بنگرید که بی عیب و آهو است. اینک من، آرش کمانگیر، رهسپار البرز کوه می شوم تا بر بلند ترین قله اش با کمانم یکی شوم، پرواز کنم، زندگی دوباره به ایرانشهر ببخشم. کمان به دست گرفت و از خیمه بیرون رفت.
صبحگاهان، مردم کوچه و بازار در میان خنده و قهقهه لشگر تورانیان مردی را دیدند که جامه خشن به تن کرده و تیر و کمان بدست راهی البرز کوه است. همهمه در میان مردم پیچید... کمانداری که قرار است با پرتاب تیرش حدود مرز ایران و توران را مشخص کند اینست؟... او که چندان قوی و پر زور نیست... من که خیلی ها را قدرتمند تر از او سراغ دارم...
آرش می شنید و پیش می رفت. در میان همهمه و هیاهوی بعضی مردم کوته بین، دعا های خیری هم بدرقه راه آرش بود. از همه سو برای او آرزوی توفیق می شد. آرش برای آخرین بار چهره ایران زمین را می دید. زیر لب گفت: بدرود! ... به کوهپایه رسید. به ستیغ کوه نگاه کرد. صبح آنروز ابتدایی تابستان، گل های وحشی و رنگارنگ البرز کوه، خوش آمد گوی قدم های استوار آرش بودند. برف بر قله کوه نشسته بود. خورشید هنوز جرات بیرون آمدن از پشت کوه را نیافته بود. آرش بالا رفت. هر چه بالا تر می رفت سکوت طبیعت فراگیر تر می شد. آرش شروع به نیایش کرد. سکوت محض بود و هر از چندی سو سوی بادی. آرش بر لبش سرود جاری کرد:
برآ ای آفتاب، ای توشه امید!
برآ ای خوشه خورشید!
چو پا در کام ِ مرگی تند خو دارم،
چو دل در جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم،
به موج روشنایی شستشو خواهم،
ز گل برگِ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم...
لبه طلایی خورشید از پشت کوه نمایان شد. آرش در بالا دست، جویباری دید. در آن کوه پر ابهت همه چیز مقدس بود. آرش به کنار جویبار رفت. جرعه ای نوشید. قوت گرفت. خورشید بیرون تر آمد. بر بدن آرش تابید. آرش نیرو می گرفت. پاک و بی آلایش می شد. پهلوان دوباره راه افتاد. از پیچ و خم های سراشیب کوه همچون برق و باد گذشت. زمین های سنگلاخی ِ خیس شده از مه صبحگاهی را به طرفة العین طی کرد. خورشید با تمام توان بر بدن آرش می تابید. تابش مهر معطوف آرش بود. آرش نیرو می گرفت. از بالا رفتن باز ایستاد. اینک بر قله سپید دماوند ایستاده بود. کمان را بیرون آورد. تیر را به دست گرفت. پر سیمرغ را که بر انتهای تیر چسبیده بود بر گونه مالید. بر روی یک پا زانو زد. تیر را به چله کمان گذاشت. کشیییید. با تمام قدرت. آسمان در مقابلش نیست می شد. زمین توان نگه داشتنش را نداشت. آرش یکپارچه زورِ بازوی ایمان بود. با تیر یکی می شد. باد وزیدن گرفت. در نهایت قدرت، آرش کمان را رها کرد... نیست شد... از میان رفت... با تیرش یکی شد و پرواز کرد...
***
شب فرا رسید...
***
شامگاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی ِ قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
آری آری، جان ِ خود در تیر کرد آرش.
کار ِ صدها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش...
تیر ِ آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روز از پیِ آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند،
و آنجا را از آن پس،
مرز ایران شهر و توران شهر نامیدند.
مردم به شور و شادی برخواستند. آنروز سیزدهم تیر ماه بود. جشن تیرگان بر پا شد. در میان جشن و سرور و آب پاشان، یاد آرش هیچ گاه از اذهان بیرون نرفت.
***
عمو نوروز پیشانی پسرک را که خوابش برده بود بوسید. دستش را داخل کوله اش کرد و هدیه کودک را بالای سرش گذاشت. سپس دهانش را نزدیک گوش پسرک برد و به آرامی زمزمه کرد: ای کودکم! زمانه تو هزاران آرش می طلبد. هزاران هزار انسان ایرانی که از بلند ترین قله های آزمون ِ میهن دوستی بالا روند و تیر فولادین پیکان خود را به قدرت سرپنجه ایمان به دورترین مرزهای زندگی رهنمون کنند... ای کاش! 

منبع: iran eng forum

لحظه های ناب

روزی کنار میدان شلوغی ایستاده بودم ، مثل همه‌ی مسافران تنها فکر و ذکرم ، پیدا کردن یک تاکسی خالی بود... پیرمرد درویشی نظرم را جلب کرد... کیسه‌ی بزرگی در دستش بود داخل کیسه همه جور اشیا به درد نخور کوچه‌ها را جمع کرده بود !... پیرمرد چهره‌ی روحانی داشت ... مثل یک تابلوی نقاشی زیبا ... مثل یک سوژه‌ی خوب عکاسی ...مثل یک شعر قشنگ برای سرودن... مثل یک قصه که می‌شد بارها و بارها بخوانیش و خسته نشوی ... جای کاتوزیان و فرشچیان و کوچکپور کپور چالی و ونگوک و بقیه را خالی کردم!... من مثل بقیه‌ی مردم ، مسیر خودم را تکرار می‌کردم :
" بلوار مدرس... بلوار مدرس..." پیرمرد هم مسیر خودش را تکرار می‌کرد..." طوس... طوس..."خوب که دقت کردم ، متوجه شدم پیرمرد کور است!... یا اگر هم می‌دید ، خیلی خیلی کم... کور روشن ضمیری میان آن میدان شلوغ!...هر وسیله‌ای که رد می‌شد ، حتی موتور و اتوبوس پر! و تاکسی پر!، پیرمرد کور به امید پیدا کردن یک وسیله که او را به مقصد برساند ، می‌گفت: "طوس... طوس"
با خودم فکر کردم : "خلاف انسانیت است که من فوری سوار شوم و بروم و یک پیرمرد کور را بی‌پناه در میدان رها کنم!..."هر کسی گلیم خود را از آب بیرون می‌کشید!...
رسم زمانه این بود ؟! و هر کسی ، فقط معادله‌ی خودش را حل می‌کرد ؟!... با فکری مثبت، شروع کردم به تکرار مسیر پیرمرد!... هر وسیله‌ای که می‌آمد ، بی‌اختیار می‌گفتم : " طوس... طوس..." در دل، به خودم افتخار می‌کردم !!! و از خود رضایت داشتم... دلم می‌خواست انسان باشم نه یک حیوان!... که فقط به فکر خودش است و نیازهای غریزی خودش!... پس از مدتی ، مسیر خودم را فراموش کردم... انگار نه انگار که به بلوار مدرس می‌رفتم! مرتب تکرار می‌کردم :" طوس... طوس" پیرمرد در کنارم بود... صدای مرا می‌شنید... از این که در این تاریکی‌اش یکی با او همراه است ، غرق سرور شده بود... گاهی به سوی صدایم بر می‌گشت... لبخندی می‌زد... و من حس می‌کردم مرا می‌بیند!...از کمک خود سرا پا حس غرور و رضایت بودم... ناگهان اتفاق غیر منتظره‌ای رخ داد... یک اتفاق سرنوشت گونه! چیزی که مسیر اندیشه‌ام را تغییر داد...من در فکری بودم و سرنوشت فکر دیگری داشت!...یک تاکسی خالی ایستاد! راننده پیاده شد و فریاد کشید :" مدرس ... بلوار مدرس..." بی‌درنگ و بدون فکر و ناگهانی پریدم داخل تاکسی! همین که نشستم فهمیدم چه غلطی انجام داده‌ام ! خواستم به راننده بگویم :" پیاده می‌شوم!"... اما دو نفر دیگر کنارم نشستند و من محاصره شدم! و راننده از ترس پلیس و جریمه ، بلافاصله حرکت کرد!...همه چیز در عرض یک ثانیه رخ داد!... سرنوشت پیرمرد و من ، تغییر کرد!.... از خودم بدم آمده بود!... مثل بقیه که فقط شعار می‌دهند ، منم گلیم خود را بیرون کشیدم و فرار کردم!... پشیمانی سرا پای وجودم را فرا گرفته بود... یخ کرده بودم!... چشمم به پیرمرد کور کنار میدان افتاد...من هم تنهایش گذاشته بودم!... خاموش شدم!... نا امید آن جا ایستاده بود!... و مسیرش را تکرار می‌‌کرد... " طوس... طوس..." آری یک تابلوی نفیس نقاشی را نکشیده ، از دست داده بودم!...یک شعر زیبای نخوانده را!... یک داستان کوتاه نا تمام را!... یک قطعه‌ی موسیقی دلنشین را!... پیرمرد بی‌نوا ، حتی جلوی ماشین‌های بنز هم دولا می‌شد!... شرمنده و خیس عرق ، داخل تاکسی ، ولو شده بودم... وا رفته و بی‌حس!... تا مدتها خواب آن میدان و آن پیرمرد را می‌دیدم که مرتب مسیرش را تکرار می‌کرد :..."طوس... طوس...." هر وقت از آن میدان عبور می‌کردم ، به همان نقطه که پیرمرد ایستاده بود ، نگاه می‌کردم و پشیمانی آزارم می‌داد...پیرمرد را هرگز ندیدم!... یکی از بزرگترین آرزوهایم این شد که : زمان برگردد و من باشم و میدان شلوغ و پیرمرد!... آن وقت حتماً حتماً اول پیرمرد را می‌رساندم ، بعد به خانه می‌رفتم!...
او می‌گفت :" لحظه‌های ناب زودگذرند و وقتی آن ها را از دست بدهید ، پشیمانی سودی ندارد و دیگر بر نمی‌گردند..." 
منبع: iran-eng forum 
نویسنده: sshhiimmaa

گپ دوستانه (شماره ۱)

سلام دوستای عزیز

این اولین باریه که میخوام تو وب لاگ به عنوان گپ دوستانه مطلب بنویسم. خواستم در مورد وبلاگ واسطون توضیح بدم که در مورده چیه!!!  

من علاقه زیادی به خوندن کتاب دارم مخصوصا کتابایی که یک داستان واقعی یا یک تجربه شخصیو بیان میکنه. چون فکر میکنم که چیزای خیلی خیلی زیادی آدم میتونه تو زندگیش یاد بگیره از اونا. چیزایی که اگه خودش بخواد تجربه کنه شاید هیچ وقت عمرش اجازه نده.

من قصد دارم در این مورد هر کتابیو که میخونم خلاصه اونو یا حتی اگه بشه اونو تو چند قسمت به طور کامل اینجا بنویسم تا اونایی که مثل من علاقه دارن به ابن جور مطالب استفاده کنند. کلا تو این وبلاگ چند قسمت دارم یکی مربوط به مطالبی میشه که خوندم و واسطون مینویسم (همینطور هر مطلب یا نوشته جالبی که در سایر منابع ببینم با ذکر منبع واسطون مینویسم) که شما هم بخونین یکی دیگه هم مربوطه به قسمت گپ دوستانه که تو اون قسمت راجبه مطالب آینده و خبرای جدید در مورد وبلاگ و همچنین بحث در مورد مطالب قبلی صحبت میکنیم.

امیدوارم که شما دوستای عزیز که به این وبلاگ سر میزنین بتونین از مطالب اون استفاده کنین و منو کمک کنین تا بتونیم با کمک هم مطالب بهتر و مفیدتر بنویسیم. 

با آرزوی موفقیت واسه همه شما این اولین گپ دوستانه بود. 

به امید دیدار شما در مطالب بعدی ( منتظر نظرات شما هستم) 

   

FAITH MAKE ALL THING POSSIBLE - GOOD LUCK

دوستی

دوست شما همان دعای شماست که مستجاب شده است.

مزرعه شماست که در آن با عشق دانه می کارید و با شکر درو می کنید.

سفره طعام و شعله آتش دان شماست زیرا یا گرسنگی نزد او می آیید و در کنارش آرام می جویید.

وقتی دوست شما از ضمیر خویش سخن می گوید شما را نه هراس آن باشد که گویید «چنین نیست» و نه دریغ باشد که گویید «آری چنین است».

و هنگامی که اوسکوت می کند قلب شما از گوش کردن به اوای قلب او باز       نمی ایستد زیرا در اقلیم دوستی همه اندیشه ها همه آرزوها و انتظارات بی هیچ کلمه ای به دنیا می ایند و میان دو دوست تقسیم می شوند.

وقتی از دوست جدا می شوید غمی به دل راه ندهید زیرا آنچه را که شما در او بیش از همه دوست می دارید چه بسا که در جدایی بهتر در چشم شما جلوه کند چنانکه کوه نورد وقتی از دشت به کوه می نگرد آنرا بهتر می بیند.

و خوشتر آنکه در دوستی هیچ مقصودی در میان نباشد مگر آنکه روح شما ژرفتر و عظیم تر شود.

زیرا اگر عشق در پی چیزی جز کشف اسرار عشق باشد به حقیقت عشق نیست بلکه دامی است که آدم می گسترد و در آن صیدی جز کالای بیهوده نمی افتد.

و بگذار بهترین بخشش هستی تو از آن دوستت باشد

اگر او دریای وجودت را هنگام جزر آب دیده است بگذار در مد آب نیز آنرا تجربه کند.

زیرا اگر دوستت را بدان خاطر بخواهی که ساعات خود را در صحبت او بر باد دهی بهره آن دوستی چه خواهد بود؟

پس در صحبت با او ساعاتی را بجوی برای زیستن نه برای کشتن.

زیرا دوست برای آن است که نیاز تو را برآورد نه تهی بودنت را پر کند.

و بگذار که در پیوند شیرین دوستی خنده و شادی باشد و شریک شدن در لذت های یکدیگر.

زیرا در شبنم نکته های ظریف و کوچک دل آدمی صبح خود را می یابد و تازه و با طراوت می شود. 

منبع: کتاب پیامبر  

نویسنده: جبران خلیل جبران