جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

مـــــــــــــــــــــادر

پیامبری و درختی و جوانی در جوار هم بودند. پیامبر نامش آشنا بود، درخت نامش سرو و جوان نامی نداشت، او شهیدی گمنام بود.
پیرزنی دوان دوان به سمتشان آمد. سراسیمه خودش را روی مزار پیامبر انداخت، (بی‌آن‌که او را بشناسد) و به زاری گفت: پسرم را از تو می‌خواهم، شفایش را.
و به شتاب، آبی روی سنگ شهید پاشید، (بی آنکه نامش را بداند) و به گریه گفت...
ادامه مطلب ...

راهی بسوی تکــــامل

در این راه طولانی (که ما بی خبریم و چون باد می گذرد) بگذار خرده اختلاف هایمان با هم، باقی بماند. خواهش می کنم! مخواه که یکی شویم, مطلقاً یکی.
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب، یک طعم را، یک رنگ را، و یک گونه نگاه کردن را...

ادامه مطلب ...

یادداشتی بر آثار ویرجینیا وولف از میریام آلوت

آیا زندگی مثل این است؟
بگذارید خطر کنیم، و با قبول این واقعیت که هر نقدی که درباره مقوله رمان به طور کلی نوشته می‌شود هاله‌ای از ابهام در پیرامون خود دارد، این عقیده را بپذیریم که از نظر ما در این دوره از زمانه آن شکل از داستان که [ تحت عنوان داستان واقعگرا] بیش از هر شکل دیگر رواج و رونق دارد در بیشتر موارد نمی‌تواند گمگشته‌ای را که ما درجستجوی آنیم اصولاَ ببیند، تا چه رسد که بخواهد آن را در خود جای دهد و فراروی ما بگذارد. ما خواه آن گمگشته را زندگی بنامیم و خواه روح یا حقیقت و یا واقعیت، این قدر هست که می‌بینیم آن چیز، آن چیز اساسی، اکنون از ما دورتر ، یا بسا که پرت‌تر، افتاده است و دیگر به هیچ روی حاضر نیست تن به جامة ناساز و نامیمونی بسپارد که ما برای آن فراهم آورده‌ایم...
ادامه مطلب ...

خدایم لابه لا ی طوفان بود

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت نه هرگز همسری ام را سزاوار نیستی؛ تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی که بر کشتی سوار نشدی.خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را به پدرت پشت کردی به پیمان و پیامش نیز. غرورت غرقت کرد دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوهها.
پسر نوح گفت...
ادامه مطلب ...

خداوند و خواسته های ما

روزی شخصی که شاهد خروج پروانه ای از پیله اش بود منفذ کوچکی رادر پیله دید که پروانه تلاش می کند از آن خارج شود وعلیرغم سعی وکوشش فراوان نمی تواند از پیله خارج شود .
شخصی که جدال پروانه را برای خروج میدید تصمیم گرفت برای کمک به پروانه با قیچی منفذ پیله راباز کند تا شاپرک راحت وآسان از آن خارج شود.
پروانه خارج شد...

ادامه مطلب ...

معرفی رمانی از جان اشتاین بک

ماه پنهان است" که در سال 1942 منتشر شد اثر نویسنده‌ی مشهور آمریکایی جان اشتاین بک است. جان اشتاین بک در سال 1902 به دنیا آمد و در سن 66 سالگی چشم از دنیا فرو بست. اولین داستان او "فنجان زرین" است که موفقیت چندانی به دست نیاورد اما کتاب "تورتیلا فلت" که سومین اثر او است توانست شهرت و ثروت را برای او به همراه بیاورد. اشتاین بک در سال 1962 موفق به کسب جایزه‌ی نوبل ادبی شد که البته به یکی از آثار ضعیف او تعلق گرفت. اشتاین بک «ماه پنهان است» را پس از نوشتن به صورت نمایش‌نامه‌ای درآورد که به اندازه‌ی داستان موفقیت‌آمیز بود و با ستایش منتقدان روبه‌رو شد.
"ماه پنهان است" ماجرای...

ادامه مطلب ...

ابله

روزی شتری مست به دنبال ابلهی گذاشت. آن ابله خود را به چاهی که در همان نزدیکی ها بود رساند و از ترس خود را به طناب پوسیده چاه آویزان کرد .در همان حالی که شتر را خشمگین بر سر چاه میدید موشهای سیاه و سفیدی نظرش را به خود جلب کردند که بالای طناب پوسیده ای که از آن آویزان بود را میجویدند ولی ناگهان صدایی وحشتناک توجه او را از موشها و شتر به خود جلب کرد آن صدا نعره گوش خراش اژدهایی بود که در کف چاه نشسته وبه امید سقوط آن ابله دهانش را باز کرده بود...

ادامه مطلب ...

قصه آهنگر

آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت : واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته ای مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده."
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد...

ادامه مطلب ...

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد...

ادامه مطلب ...