در این راه طولانی (که ما بی خبریم و چون باد می گذرد) بگذار خرده اختلاف هایمان با هم، باقی بماند. خواهش می کنم! مخواه که یکی شویم, مطلقاً یکی.
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب، یک طعم را، یک رنگ را، و یک گونه نگاه کردن را...
روزی شخصی که شاهد خروج پروانه ای از پیله اش بود منفذ کوچکی رادر پیله دید که پروانه تلاش می کند از آن خارج شود وعلیرغم سعی وکوشش فراوان نمی تواند از پیله خارج شود .
شخصی که جدال پروانه را برای خروج میدید تصمیم گرفت برای کمک به پروانه با قیچی منفذ پیله راباز کند تا شاپرک راحت وآسان از آن خارج شود.
پروانه خارج شد...
ماه پنهان است" که در سال 1942 منتشر شد اثر نویسندهی مشهور آمریکایی جان اشتاین بک است. جان اشتاین بک در سال 1902 به دنیا آمد و در سن 66 سالگی چشم از دنیا فرو بست. اولین داستان او "فنجان زرین" است که موفقیت چندانی به دست نیاورد اما کتاب "تورتیلا فلت" که سومین اثر او است توانست شهرت و ثروت را برای او به همراه بیاورد. اشتاین بک در سال 1962 موفق به کسب جایزهی نوبل ادبی شد که البته به یکی از آثار ضعیف او تعلق گرفت. اشتاین بک «ماه پنهان است» را پس از نوشتن به صورت نمایشنامهای درآورد که به اندازهی داستان موفقیتآمیز بود و با ستایش منتقدان روبهرو شد.
"ماه پنهان است" ماجرای...
روزی شتری مست به دنبال ابلهی گذاشت. آن ابله خود را به چاهی که در همان نزدیکی ها بود رساند و از ترس خود را به طناب پوسیده چاه آویزان کرد .در همان حالی که شتر را خشمگین بر سر چاه میدید موشهای سیاه و سفیدی نظرش را به خود جلب کردند که بالای طناب پوسیده ای که از آن آویزان بود را میجویدند ولی ناگهان صدایی وحشتناک توجه او را از موشها و شتر به خود جلب کرد آن صدا نعره گوش خراش اژدهایی بود که در کف چاه نشسته وبه امید سقوط آن ابله دهانش را باز کرده بود...
ادامه مطلب ...آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت : واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته ای مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده."
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد...
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد.به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد...
ادامه مطلب ...